loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 169 سه شنبه 16 مهر 1398 نظرات (0)

#قلب

 

 

يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطراف پرواز مي کرد ، او را ديد و از او پرسيد

که چرا تنهاست...

کرگدن گفت: همه ي کرگدن ها تنها هستند !

 

دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟

 

کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟

 

دم جنبانک گفت: دوست ، يعني کسي که با تو بيايد ، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

 

کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمي توانند با کسي دوست شوند.

 

دم جنبانک گفت : اما پشت تو مي خارد ، لاي چينهاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را

بخاراند . يکي بايد حشره هاي تو رو بردارد .

 

کرگدن گفت :اما من نمي توانم با کسي دوست شوم پوست من خيلي کلفت است همه به من مي گويند پوست کلفت ...

 

دم جنبانک گفت : اما دوست عزيز دوست داشتن به قلب مربوط ميشود نه ، به پوست.

 

کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم .

 

دم جنبانک گفت : اين امکان ندارد همه قلب دارند .

 

کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمي بينم .

 

دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمي کني، قلبت را نمي بيني ، ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت

يه قلب نازک داري .

 

کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتماً يه قلب کلفت دارم .

 

دم جنبانک گفت : نه تو حتما يه قلب نازک داري چون بجاي اينکه دم جنبانک را بترساني بجاي اينکه لگدش کني

بجاي اينکه دهن گشاد و گنده ات را باز کني و آن را بخوري داري با آن حرف مي زني .

 

کرگدن گفت : خوب اين يعني چي ؟

 

دم جنبانک گفت : وقتي يه کرگدن پوست کلفت يک قلب نازک دارد يعني چي ؟ يعني اينکه مي تواند دوست داشته

باشد يعني مي تواند عاشق شود .

 

کرگدن گفت : اينها که ميگي يعني چي؟

 

دم جنبانک گفت : يعني .... بزار روي پوست کلفت و قشنگت بنشينم ..... بگذار...

 

کرگدن چيزي نگفت يعني داشت دنبال يه جمله مناسب مي گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگويد .

 

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را مي خاراند . داشت حشره هاي ريز لاي چين پوستش را بر

مي داشت .

 

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد ... اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد !

 

کرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اينکه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي

کوچولوي پشتم را بخوري ؟

 

دم جنبانک گفت : نه اسم اين نياز است من دارم به تو کمک مي کنم و تو از اينکه نيازت بر طرف مي شود احساس

خوبي داري يعني احساس رضايت ميکني اما دوست داشتن از اين مهمتر است.

 

کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد .

 

روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدن مي نشست هر روز پشتش را

مي خاراند و حشره هاي کوچک و مزاحم را از لاي پوستش کلفتش بر مي داشت و کرگدن هر روز احساس خوبي

داشت .

 

يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو اين موضوع که کرگدني از اينکه دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و

حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد براي يک کرگدن کافي است ؟

 

دم جنبانک گفت : نه کافي نيست .

 

کرگدن گفت : درست است کافي نيست . چون من حس ميکنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم راستش من بيشتر

دوست دارم تو را تماشا کنم ....

 

 

دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد چرخي زد و آواز خواند جلوي چشمهاي کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و

تماشا کرد ... اما سير نشد .

 

کرگدن مي خواست همين طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم

جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن توي دنيا .

 

 وقتي که کرگدن به اينجا رسيد احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد !

 

کرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم ، همان قلب نازکم را که مي گفتي ! اما قلبم از

چشمم افتاد حالا چه کنم ؟

 

دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد . آمد و روي سر او نشست و گفت : غصّه نخور دوست عزيز ، تو يک

عالم از اين قلب هاي نازک داري .

 

کرگدن گفت : راستي اينکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتي تماشايش مي کند قلبش از چشمش

مي افتد يعني چي ؟

 

دم جنبانک چرخي زد و گفت : يعني اينکه کرگردن ها هم عاشق مي شوند !

 

 

کرگدن گفت: عاشق يعني چي ؟

 

دم جنبانک گفت : يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد !

 

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او

تماشايش کند و باز قلبش از چشم هايش بيفتند .

 

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد يک روز حتماً قلبش تمام مي شود .

 

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : 

 

من که اصلاً قلب نداشتم ،حالا که دم جنبانک به من قلب داده چه عيبي دارد ؟ بگذار تمام قلبم را براي او از چشم هايم

بريزم ...!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 93
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 460
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 873
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,053
  • بازدید ماه : 4,053
  • بازدید سال : 130,809
  • بازدید کلی : 5,168,323
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت