نقل است شیخی چهل بار حج بجا اورده بود .روزی در مکه سگی را دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته و شیخ
چیزی نداشت که به وی بدهد گفت:چه کسی عو ض چهل حج من یک قرص نان می دهد .و کسی امد و خرید .و
شیخ نان را به سگ داد.ادم فرزانه ای این عمل را دید و امد به شیخ گفت:ای نادان پنداشتی که کار مهمی کردی
که چهل حج را به قرص نان دادی؟
پدرم (حضرت ادم)بهشت را به دو گندم فروخت.که در این یک نان از ان هزار دانه بیش است.شیخ چون این بشنید
از خجالت به گوشه ایی رفت