loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 111 شنبه 06 مهر 1398 نظرات (0)

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد

است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.


ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .


وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد


شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !


ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار

مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...


مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 196
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 572
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,291
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,471
  • بازدید ماه : 4,471
  • بازدید سال : 131,227
  • بازدید کلی : 5,168,741
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت