شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.
ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،
وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود...