loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 177 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

پسرکی در کلاس درس دو خط موازی را روی کاغذ کشید. دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جای دادند.

خط اولی نگاه پرمعنا به خط دومی كرد و گفت: ما می توانيم زندگی خوبی داشته باشيم- خط دومی از هيجان لرزيد- و خانه ای داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ. من روزها كار می كنم؛ می توانم خط كنار جاده ای متروك شوم؛ يا خط كنار يك نردبان!

خط دومی گفت: من هم می توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم؛ يا خط كنار يك نيمكت خالی در يك پارك كوچك و خلوت! ........

در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازی هيچ وقت به هم نمی رسند!

و بچه ها تكرار كردند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 185
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 579
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,358
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,538
  • بازدید ماه : 4,538
  • بازدید سال : 131,294
  • بازدید کلی : 5,168,808
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت