loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 225 سه شنبه 02 مهر 1398 نظرات (0)

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.فرعون یک روز از او فرصت گرفت.شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 358
  • آی پی دیروز : 532
  • بازدید امروز : 591
  • باردید دیروز : 1,217
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,808
  • بازدید ماه : 1,808
  • بازدید سال : 128,564
  • بازدید کلی : 5,166,078
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت