loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 179 دوشنبه 01 مهر 1398 نظرات (0)

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جای آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود:شما در یک شب بسیار سرد و توفانی، در جاده ای خلوت رانندگی می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.
یکی از آن ها پیر زن بیماری است که اگر هر چه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.

دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شماست که حتی یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم،
همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جای خالی دارد، شما از میان این 3 نفر کدام یک را سوار می کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمی؟ یا نامزدتان را؟

جوابی که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضی، به استخدام شرکت در آید.
پاسخ این بود:من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 165
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 603
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,627
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,807
  • بازدید ماه : 4,807
  • بازدید سال : 131,563
  • بازدید کلی : 5,169,077
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت