فقط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه شب پتوش آهسته از تخت پایین میآمد و شروع میکرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش خش کردنش وقتی از در رد میشد به وضوح شنیده میشد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشهایی مچاله شده میافتاد. این پتو کار دست عمهی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی. عمه میبل رنگها را به درستی تشخیص نمیداد، اما مهارتش و تکه پارچههایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید. تکههای مخمل به نرمی گوشهای موش بود و در بین نوارهای ساتن جلوهای خاص پیدا کرده بودند، شکوفههای گلدوزی شده هم در کنار هر درزی خودنمایی میکردند. به خاطر اینکه مادربزرگ زن ریزنقشی بود، این پتو از سایر پتوها کوچکتر بود، فقط به اندازهای بود که تخت تکنفرهی مادر بزرگ را بپوشاند. بالاخره یکروز صبح خیلی زود به طبقهی پایین رفتم. پتو کنار پنجره بود، درست مثل آدمی که در زیر نور ماه دراز کشیده باشد و از مهتاب لذت ببرد و در سوی دیگر اتاق همتایش در آیینهای رنگ پریده در حال دست و پا زدن بود. احساس کردم سر زده وارد شدم اما از سروصدا و بیخوابیهای شبانه خسته شده بودم. به همین خاطر بدون هیچ مقدمهای گفتم: «مادربزرگ مرده.» فضای اتاق عوض شد، احساس کردم که پتو از این موضوع خبر نداشته است. «چندهفتهی پیش در بیمارستان مرد.» برای پتو، داستان طور دیگری بود، فکر میکرد که چند روزی برای دیدن یکی از اقوام رفته است و برمیگردد و فقط وقتی روزها به هفتهها رسیدند نگران شده بود. «متاسفم» اما پتو ساکت مانده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. برگشتم و به طبقهی بالا رفتم. صبح پتو هنوز همانجا بود، اما وقتی نزدیکتر رفتم، دیدم که روی زمین پر از تکه پارچههایی است که در کنار هم افتاده اند، انگار یک نفر همهی درزها را شکافته و تکه پارچهها از هم جدا شده بودند. پنجره را باز کردم؛ تکهها شروع به بال زدن کردند، بالا رفتند و پیچ و تاب خوردند و مثل یک دسته پروانه از اتاق خارج شدند و فقط مشتی نخ مچاله شده به جا ماند.
نویسنده: کت رامبو
مترجم: حمیده بهمنپور