loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 187 دوشنبه 14 آبان 1397 نظرات (0)
تمام این سال‌ها را پای پیاده ‌آمده بود، كفش‌هایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته ‌از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وس آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركه‌ای دید. می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد. چرا سفر می‌كرد؟ #من ماندم و قصه ای نا تمام وكسی نمی‌دانست. حتی خودش نمی‌دانست چرا سفر می‌كند. همیش ساكت بود و حرف نمی‌زد. می‌گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده‌از خواب پرید، توشه‌ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد. بعدها او را در بیایان دیدند كه راه می‌رفته. اما كسی نمی‌دانست به دنبال چیست. پیرزن‌های كور می‌گویند گمشده‌ای داشت و به دنبال آن بود. مرد همیشه سیاه می‌پوشید. موهایش نقره‌ای رنگ بودند، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر كس به چهره‌اش نگاه می‌كرد حس لطیفی درش جاری می‌شد. میان سال بود. همیشه‌ آهسته حرف می‌زد و بیشتر نگاه می‌كرد. چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سكوت می‌زد. سال‌ها بود كه سفر می‌كرد. سال‌ها بود كه به همه جا سرك می‌كشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی‌ماند. گفتی از دور بركه‌ای دید؟ مرد از دور بركه‌ای دید. حالا می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درخت استراحت كند و بعد از آن به راهش ادامه دهد. قدم‌هایش آهسته و شمرده بود. دیگر چیزی نمانده بود، احساس تشنگی می‌كرد. خشكی لبانش را با خیسی زبان گرفت. زمزمه كرد: «آب». هنوز چند قدمی‌مانده بود تا به بركه برسد. هنوز باید كمی‌دیگر راه می‌رفت. اما جلو نرفت و ایستاد. نمی‌توانست به چشم‌هایش اعتماد كند، در تمام این سال‌های پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه‌اش را هم باور نكند، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد و باورش نكند. هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود. اما آنچه می‌دید نه سراب بود و نه خواب. كسی توی بركه بود. زنی با موهای بلند، چشمانی نافذتر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت. زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب. مرد سیاه‌پوش قدم برنداشت، حتی مخفی هم نشد. مسحور شده بود. مسحور بی‌خیالی و زیبایی زن. زن با چشمانش به ‌او می‌خندید و مرد را به سوی بركه می‌كشاند. زن از او فرار نكرد، تن خود را در میان عمق آب مخف نكرد. اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه‌پوش بدن او را نگاه كند. مرد ا این متعجب بود كه نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد. مرد سیاه‌پوش در تمام این سال‌ها چنین چیزی ندیده بود. زن لبخند زد و با قدم‌هایی شمرده و آرام، با طنازی و بازی دادن انحنای كمر از آب بیرون آمد. لباسش را كه روی بوته كنار بركه ‌انداخته بود برداشت و برتن كرد. مرد به زن نگاه می‌كرد. جوان بود، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می‌گفتند، خطی بر چهره نداشت. قطرات آب از موهای مشكی‌اش چكه می‌كردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم كنار بركه مانده بود. لبخندی زد و نزدیك مرد آمد. حالا بهتر می‌توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه‌پوش را ببیند. حالا نگاه نافذ مرد سیاه‌پوش را ح می‌كرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می‌كرد. لبخند زن محو شد. دستانش را كنجكاوانه به سوی لب‌های مرد برد و به ترك‌های خشك آن دست كشید. پرسید: «آب می‌خواهی؟» مرد سیاه‌پوش حرفی نزد. همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می‌كرد. زن دست مرد سیاه‌پوش را گرفت و او را به سوی بركه كشاند، دست‌هایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ كنار بركه نشاند. هیچ حرفی نزد؟ هیچ حرفی نزد، انگار با چشم سخن می‌گفتند، انگار با نگاه حس می‌كردند. هر دو دارای چشم‌های نافذی بودند، هر دو مسحور شده بودند. مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید، باید حس كرد. زن به كنار بركه رفت، دستانش را همانند كاسه‌ای به هم چسباند و به درون بركه فرو برد. آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لب‌های خشك مرد برد. مرد سیاه‌پوش آب نوشید. تا به حال چنین آبی ننوشیده بود، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود. همیشه تشنه بود و نمی‌دانست این تشنگی دائم برای چیست. حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی‌ها تمام شده بود. به زن نگاه كرد. كلاه شنل سیاهش را كه برداشت، آفتاب موهای نقره‌ای‌اش را تلالو داد. زن لبخند زد، به موهای نقره‌ای مرد نگاه كرد. از كنار سنگ شانه‌ای برداشت. شانه‌ای به رنگ تمامی ‌آبی‌ها، شانه‌ای كه دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می‌ایستاد. زن شانه ‌آبی را آرام از میان موهای نقره‌ای مرد رد می‌كرد. مرد چشمانش را بست. آرامشی وجودش را فرا گرفته بود. سال‌ها بود كه موهایش هیچ شانه‌ای به خود ندیده بود چشمانش را آرام باز كرد. زن را ندید. زن رفته بود؟ زن كنار بركه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس كند. همیشه ‌این دستمال همراهش بود. بعضی اوقات كه باد می‌آمد و موهایش را آشفته می‌كرد با این دستمال طغیان موهایش را می‌گرفت. ولی حالا دستمال را خیس كرده بود و كنار مرد آمده بود تا ترك‌های خشك صورت مرد را خیس كند. مرد نگاه می‌كرد و هیچ نمی‌گفت. زن، بند سیاه و سفت شنل مرد را كه دور گردنش گره خورده بود باز كرد. شنل سیاه روی سنگ‌ها رها شد. حالا زن می‌توانست شانه‌های پهن و قوی مرد سیاه‌پوش را ببیند. لبخند زد و با آن دستمال خیس، گرد و خاك گردن و لباس‌های مرد را گرفت. مرد لبخند زد. فقط لبخند زد؟ حرفی نزد؟ كاری نكرد؟ چكار می‌توانست بكند. آن‌ها، مسحور هم شده بودند. فكر می‌كنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر، همگی كور به دنیا آمدند؟ مرد لبخند زد، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش كند. زن تازه ‌آن موقع بود كه تاول‌های دست مرد را دید. در چشمان زن حلقه ‌اشك جمع شد. مرد لبخند زد. چرا گریه كرد؟ چرا مسحور هم شدند؟ مگر همدیگر را می‌شناختند؟ نه‌ آن‌ها قبل از این همدیگر را ندیده بودند. مرد شبانه راه ‌افتاده بود. آن هم توی یك شب بارانی تا گمشده‌اش را پیدا كند. برای همین تمام بیابان‌ها ر پشت سر گذاشته بود. زن هم هر روز به بركه می‌رفت و تن خود را به‌ آ می‌سپرد. همه مردم آبادی می‌دانستند زن هر روز به بركه می‌رود ول نمی‌دانستند چرا آن بركه؟ بركه‌ای كه كنار بیایان است و هر روز مسافر زیادی از آنجا می‌گذرد. آن نزدیكی‌ها بركه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می‌رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی‌داد. حتی پیر زنان كور هم نمی‌دانستند چرا؟ بعد چه شد؟ زن كه بر تاول دست‌های مرد بوسه زد، حلقه‌ اشك از چشمانش سرازیر شد. مرد می‌خواست با دستانش آن اشك‌ها را پاك كند اما با آن دست‌های پیر و زخمی‌نمی‌توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت، و با گوشه‌ای از آن اشك‌های زن را پاك كرد... چرا سكوت كردی؟ چرا چیزی نمی‌گویی؟ باز هم می‌خواهی داستان را نیمه كاره رها كنی؟ می‌شنوی؟ باران می‌آید. باران همیشه زیباست. آن لحظه هم باران زیبا بود. همان موقع بود كه باران‌ آمد. مرد شنلش را باز كرد و هر دو زیر شنل خزیدند. دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران كه بر روی آب بركه و سنگ‌ها فرود می‌آمد. دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس‌های مرد سیاه‌پوش و زن زیبای جوان. دیگر هیچ صدایی نبود و ای كاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند. ای كاش می‌شد صدای نفرت آن نگاه را دید. كدام نگاه، كدام صدا، از چه می‌گویی؟ از آن دو جفت چشمی‌می‌گویم كه هر روز زن را هنگام آب تنی می‌دید. چشم‌ها متعلق به پسری نوجوان بود كه در عشق زن می‌سوخت. هر روز كارش را رها می‌كرد و پشت سنگ‌ها مخفی می‌شد و تن برهنه زن را می‌دید و شانه‌زدن موهای خیسش را نظاره بود. پسرك زن را می‌پرستید و او را دوست می‌داشت. كسی نمی‌دانست چرا دو روز تب كرده بود و از هذیان‌هایش چیزی نفهمیدند. پسرك در این دو روز همه‌اش تشنه بود و آب می‌خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی‌كرد. پسرك از دستان زن آب می‌خواست و حالا با آن چشمان حریص، با آن چشمان پر نفرت، شاهد حركت نامتوازن شنل مشكی بود. هیچ صدایی نمی‌آمد و آنان نمی‌دانستند هوا طوفانی خواهد شد. چرا سكوت كردی، باز هم می‌خواهی آخر داستان را نگویی، بگو، تو را قسم به هر كه دوست داری بگو، زمان زیادی نمانده، همیشه تا اینج گفتی، همیشه مكث كردی، همیشه ‌آه كشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم. همیشه سكوت كردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعداً می‌گویم، ولی بگو، می‌خواهم بشنوم. ای كاش این سنگ‌ها حرف می‌زدند. آن شب هم باران می‌آمد و آن شب هم طوفان شد. همان شب تو مردی و من گریه كردم. برای خودم اشك ریختم چون راوی قصه‌ام مرده بود، راوی قصه مرد سیاه‌پوش و زن مرده بود. نمی‌دانستم چه می‌شود. نمی‌دانستم قصه‌ات به كجا می‌رود. گفته بودی قصه نیست، گفته بودی حقیقت است، افسانه‌است، گفته بودی آن آبادی هنوز هست، همان آبادی كه پر از پیرزنان و پیرمردان كور است. گفته بودی روزی با هم می‌رویم و كنار آن بركه می‌ایستم، شاید نشانه‌ای آنجا باشد، شاید گل سری آنجا مانده باشد، گل سری به رنگ تمام آبی‌ها. تو را كه توی قبر گذاشتم نعره كشیدم. پایان قصه‌ات را نمی‌دانستم، دیگر نبودی ك با هم به ‌آنجا برویم. شبانه راه ‌افتادم. توی بیابان و كوه‌ها سرگردان شدم، آه كشیدم و در دانستن آخر قصه‌ات سوختم. چه شد؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چكار كردند، به دنبال آبادی كوردلان چه راه‌ها كه نرفتم، از هركس می‌پرسیدم پاسخی نداشتم. از من می‌ترسیدند می‌گفتند مرد سیاه‌پوش برگشته. نمی‌دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست، نمی‌دانستند سرگردانی‌ام برای یافتن پایان قصه‌ای است كه راوی‌اش آن را ناتمام گذاشته. كسی راه‌ آن بركه را نمی‌دانست، همه می‌گریختند، همه فرار می‌كردند، و فكر می‌كردند من همان افسانه هزارساله هستم كه بازگشتم. فكر می‌كردند برای بردن زن آمدم. اما زن كجا بود، راستی آنان چه شدند؟ در آن شب بارانی، در مقابل آن چشمان حریص چه كردند؟ همه جا پر از سكوت است، چشمان نافذی ندارم، سكوت را بلد نیستم. همیشه حرف زدم، همیشه شنیدم، همیشه در عطش شنیدن قصه‌ات صبر كردم تا حالت مساعد شود، فكر می‌كنی نمی‌دانستم این اواخر با مك داستانت را تعریف می‌كنی. بنیه نداشتی، نیرو نداشتی تا دهانت باز شود. سال‌ها بود كه چشمانت كور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه‌ات را خوب روایت می‌كردی. ولی چرا آدرس درستی ندادی. تنها گفتی بیابان، تنها گفتی بركه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام. پس چرا این بیابان تمامی‌ندارد، پس چرا به ‌آخر دنیا نمی‌رسم، كاش قبل از مرگت همه را می‌گفتی، كاش می‌دانستی با شنیدن همین قصه بود كه كودكی‌ام را به بزرگی رساندم، كاش می‌دانستی كه ‌آرزو می‌كردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای كمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هر روز بزرگتر می‌شدم و تو برایم واضح‌تر می‌گفتی و این آخرین روایتت كامل‌ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام كنی و حالا من مرد سیاه‌پوشی شدم كه ‌آواره بیابان است و دنبال گمشده‌اش می‌گردد. سال‌ها گذشته و من با افسانه تو مو سفید كردم، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد، دیگر بركه‌ای نمانده كه ندیده باشم، می‌گویند تنها یك بركه ‌است كه نرفتم. بركه‌ای كه توی بیابان است و مسافران زیادی از كنارش می‌گذرند. می‌خواهم آن آخرین بركه را هم ببینم. می‌خواهم آن یكی را هم از سربگذرانم. چیزی نمانده، باید برسم، خسته‌ام، تشنه و آفتاب سوخته. كفش‌هایم سوراخ شدند، دستانم پر از تاول است از بس كه ‌این چوب‌دستی را توی دستانم فشردم. دستم را سایبان می‌كنم تا نور خورشید آزارم ندهد. توی تمام این سال‌ها نگاه كردن را یاد گرفتم. سكوت را تجربه كردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می‌انداخت. باید آبی می‌نوشیدم و به راهم ادامه می‌دادم، آب می‌خواستم. باید چند قدم دیگری می‌رفتم تا به بركه برسم ولی صبر كن این بركه چه ‌آشناست. او را كجا دیدم؟ هیچ جا ندیدمش، آن را توی ذهنم ثبت كردم. همان است، همان بركه توی افسانه، همان بركه‌ای كه می‌گفتی، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب؟! آن زن زیبا كیست؟ چرا به من لبخند می‌زند؟ چرا از من فرار نمی‌كند؟ چرا مثل همه نمی‌گوید مرد سیاه‌پوش افسانه‌ها بازگشته؟ چرا به طرفم می‌آید؟ نوازشم می‌كند، آبم می‌دهد، گرد و غبار این همه سال را پاك می‌كند و تاول‌های دستم را بوسه می‌زند؟ چرا با آن شانه‌ی به رنگ تمام آبی‌ها موهای نقره‌ای‌ام را شانه می‌زند؟ چرا باران می‌آید؟ چرا اشك‌هایش را پاك می‌كنم؟ چرا او را در آغوش می‌گیرم؟ چرا شنل مشكی‌ام را باز می‌كنم و به زیر آن می‌خزیم؟ چرا آن چشم‌های حریص افسانه‌ات را فراموش می‌كنم؟ چرا آن چشم‌های پر نفرت را نمی‌بینم؟ چرا سكوت را تجربه می‌كنم؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می‌كنم؟ چرا چهره كور راوی را نمی‌بینم؟ چرا از زن نمی‌پرسم چند سال است كه در این بركه شنا می‌كنی؟ چرا نمی‌پرسم مرا از كجا می‌شناسی؟ چرا دیگر تشنه نیستم؟ چرا صدای فریادهای پسر را توی آبادی نشنیدم كه می‌گفت: « غریبه ‌اومده.» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی بركه ندیدم؟ چرا صدای كوبیدن چوب و چماق را بر بدن‌هایمان حس نكردیم؟ چرا ندیدم كه زن را جلوی چشمانم تكه‌تكه كردند؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم؟ چرا او را جلوی چشمان من خاك كردند؟ چرا چشمان مرا كور كردند؟ چرا نفرین‌شان كردم؟ چرا از خدای آسمان‌ها خواستم كه تمام چشمان این مردم را كور كند تا انتقام زن را بگیرم؟ چرا با چشمان كور راهی بیابان شدم و چرا دیگر كسی مرا ندید؟ هیچ كس مرا ندید غیر از تو راوی قصه‌ها. اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان‌ها كردی؟ كاش همان اول می‌گفتی كوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه‌پوش است، كاش می‌گفتی كه ‌آنان زن زیبا را كشتند و مرد سیاه‌پوش را با چشمانی كور آواره بیابان كردند، كاش همه را می‌گفتی و نمی‌گذاشتی افسانه مرد سیاه‌پوش، افسانه نفرین او تكرار شود، كاش...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 264
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 405
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9,941
  • بازدید ماه : 9,941
  • بازدید سال : 136,697
  • بازدید کلی : 5,174,211
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت