loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 304 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد از جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده! مرده یا هنوز نفس می کشد؟ راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم... شب ها این خیابان وکوچه هایش پر است از ارواح، روح های سرگردان در این خیابان و کوچه هایش پرسه می زنند، حتی صدای جیغ و دادشان ر بعضی ها شنیده اند،کسانی که در این خیابان می میرند روحشان تا ابد در این خیابان می ماند. بعضی شب ها در یکی از ساختمان های نیمه کاره این خیابان، صدای ناله ای می آید، صدای ناله زنی که به شوهرش خیانت کرده و شوهرش او را کشته و در زمین آن ساختمان دفنش کرده، به همین خاطر سال هاست که نیمه کاره مانده. اینجا خیابان مرده هاست. این حس تلخ توی گلویم، این شنیده ها را در ذهنم تداعی می کند. این فکر ها یک طرف وآن کسی که شب ها سرقفلی این خیابان را به نام خود زده یک طرف، مادرم می گفت هیچ کس او را ندیده. جز عده ای مث نظافتچی های شب کار که نیمه شب به آنجا می روند. جز عده ای خاص شب ها کسی جرات پا گذاشتن به این خیابان را ندارد. چند بار می خواستند او را بگیرند، اما هر بار یا اتفاقی افتاده یا این که غیبش زده و پیدایش نکرده اند. عده ای می گویند روحی است که جسم دارد، بعضی ها می گویند گاهی اوقات به شکل گربه می شود، گاهی وقت ها هم به شکل زنان بدکاره. شنیده ام که هرکس اذیتش کند یا این که خانه اش را در این خیابان و کوچه ها ترک کند، نحسی می گیردش، اما مزخرف می گویند. من که باور نمی کنم. جارو به دست در امتداد سنگفرش پیاده رو قدم هایم را می شمارم هر قدم نزدیک تر به خیابان23. فکر می کنم به آدم های این خیابان، حتی گربه هایش، چقدر هم گربه در این خیابان زیاد است. حضور خودم را این وقت شب در این خیابان باور نمی کنم، اما به لباسم که نگاه می کنم یادم می آید که برای چه این جا هستم. خودم را با ترانه ای سرگرم می کنم که نترسم، اما تصویر گربه های سیاه و چشم آبی و نگاهشان که قدم هایم را دنبال می کنند، موهای تنم را سیخ می کند. دست هایم جارو را این طرف و آن طرف تکان می دهد و سرم چشمانم را. به طرف کوچه 246 می روم، ته کوچه بن بست است، مثل کوچه های دیگر. آخر آخر کوچه، ته همان بن بست چیزی در تاریکی شب گر می گیرد، کم سو می شود و دوباره گر می گیرد. جلوتر می روم، باورم نمی شود، انگار که اوست! مردی با ریش های بلند، دست های سیاه و ترک خورده و ناخن های چرک آلود، که از لاستیک ماشین گرفته تا قوطی کنسرو و ساعت زنگی را هم آتش می زند، انگا نمی فهمد که قوطی کنسرو و ساعت زنگی چیزی نیست که آتششان بزند، اما با این حال همه را می سوزاند. لباس های سیاه تنش از کهنگی خاکستری به چشم می آیند. جلوتر می روم، بوی ریش های کز خورده اش تا نزدیکی مشامم آمده، دیگر مطمئن می شوم که خود اوست، او تنها کسی است که می تواند این موقع شب در این کوچه باشد، هنوز مرا ندیده! نگاهش نمی کنم، آب دهانم را نصفه قورت می دهم و قدم هایم را آرام به جلو برمی دارم، تا به او نزدیک تر شوم اما از خش خش جارو روی زمین غافل شده ام، فهمیده! سرش را تند رو به من تکان می دهد. من ب تظاهر به بی توجهی سوت زنان کنار دیوار را جارو می زنم، ضربان قلبم تند تر شده. سرم را پایین انداخته و با گوشه چشمانم نگاهش می کنم، سفیدی چشمانش بین گونه های دودگرفته اش در چشمم سو سو می زند، ناخن هایش را با دندان می کند، انگار که عصبانی است. می خواهم به او بگویم که آمدنم به اینجا اجباری بوده و از سر ناچاری است که فرصتم نمی دهد حرف بزنم و با چشمانش که از صورتش بیرون پریده و با پاهای سیاه و برهنه به سمتم حمله می کند. حالا فهمیده ام که راست است و از رنگ این لباس بدش می آید، به خاطر همین هم بقیه ترجیح داده اند بیکار بمانند تا اینکه زیرمشت و لگد بمیرند. اگر بمانم و با او دست به یقه شوم، می دانم که یکی از ما می میرد و توی دردسر می افتم، از ته کوچه رو به بیرونش پا به فرار می گذارم، ا شنیدن صدای پایش می فهمم که او هم به دنبالم می آید قدم هایم را بزرگ بر می دارم و نفس نفس زنان پشت کیوسک تلفنی قایم می شوم. به اول اول کوچه می رسد! سرش را در همه جهات می چرخاند، پشت سرش، داخل سطل، لای زباله ها. اما دیگر تلاشی برای پیدا کردنم نمی کند، انگار که یادش رفته باشد. به سمت باغچه جلوی بانک می رود و گل هایش را با شاخ و برگ می چیند از پشت نرده های باغچه می پرد و سمت درختی می رود و گلی رو به رویش می گذارد و برایش تعظیم می کند و به درخت بعدی می رسد و بعد هم به بعدی. لباس های پاره پوره اش را می کند، همه را می کند و دوباره می پوشد، انگار با خودش حرف می زند ام صدایش در گوش هایم گم است، می خندد از ته دل و بر چوب درخت بوسه می زند، بعد هم همان جایش می نشیند و گریه می کند با تمام وجودش. لب هایم از روی حیرت به روی هم نمی روند و خشکشان زده که برایش چه معنی دارد این کارها! راه می روم، راه می روم و همین طور راه می روم در امتداد خیابان. از یک طرف صدای جیغ و داد زن و مردی پرده سکوت را در این خیابان دریده. در ساختمان کناری اش تصویر خنده زنی با موهای بلند بر روی پرد پنجره حک شده. صدای موزیک ماشینی که با سرعت از کنارم می گذرد برای لحظه ای افکارم را قلقلک می دهد. به کوچه333 می روم. ته کوچه تاریک تاریک است. دیگر نمی تواند در این کوچه باشد، چون تا چند لحظه پیش در کوچه 246 بود. اما چرا دستانم می لرزند، چرا قلبم باز تند تند می زند؟ صدایی از پشت سرم می آید، تند بر می گردم اما چیزی نیست! فکر کنم خیالاتی شده ام، انگار بلای مرد ریش بلند دارد به سر من هم می آید. فکر می کنم به این که اگر او را دیدم فرار کنم یا اینکه خفتش را بگیرم و کارش را یکسره کنم. این خرافات را تمام کنم و خودم وخودش را راحت کنم و دیگر مانعی برای کارم نداشته باشم. جارو را بر سر شانه گرفته و با صدای می.... که در ته گلویم می پیچد، به ته کوچه می روم، اما دستم به کار نمی رود، صدای سوتی ا پشت سرم می آید، این بار انگار که راست است! حتماً باز هم خیالاتی شده ام، اما خیالات نیست! عرق سردی از شقیقه ام سر می خورد و در یقه ام گم می شود. آب دهانم را آهسته قورت می دهم و می ایستم، پاهایم شل شده، می دانم که کارم تمام است، انگشت اشاره اش سمت ته کوچه می رود و با صدای کلفت و بریده بریده اش می گوید برو... جارو بزن. معنای کارش را نمی فهمم، سایه موهای درازش بر روی دیوار همراه قدم هایم به جلو می آید، می خواهد انتقام بگیرد، هر لحظه منتظرم گلویم را بگیرد و خفه ام کند اما نمی کند. از ترس ساعتم را هم نگاه نمی کنم، زیر چشمی که نگاهش می کنم ابروهایی پرپشت و پیوند، دماغی کشیده، لب هایی که مانند دو قلوه به هم چسبیده و چشم هایی که گوشه اش چرو خورده، دستش را در لباسش فرو برده و خودش را می خاراند، مات نگاهم می کند و من روی زمین! خش خش ... کوچه تمیزی مضاعفی به خود می بیند، مرد کنار درختی در نیمه های کوچه ایستاده، رو به درخت. با خودش حرف می زند انگار، صدای زمزم اش به گوشم می رسد، اما نمی فهمم چه می گوید، لبخندی می زند و دستی بر موهای وز و بلندش می زند و دو قدم جلوتر می رود و صدایش به هوا می رود، چند بار می گوید نه نه نه... سرش را به تنه درخت می کوباند و با مشت خودش را می زند، خونی باریک از پیشانی اش سر می خورد و در گونه هایش پخش می شود، گونه خیس از خونش را با دستش کنار زده و جلو می آید و بر روی پله ای رو به رویم می نشیند و چوب کوچکی را در بغل می گیرد، مثل بچه ای تکانش می دهد و با دقت خاصی کنارش می گذارد. نگاهش به من می افتد. انگار حضورم را فراموش کرده، تنه درخت را می جود با ولع خاصی، انگار که از اول تولدش چیزی نخورده باشد. هر چند لحظه ای آب دهانش را رو به من پرت می دهد، آبش از پلک هایم می چکد و روی لب هایم پایین می رود، آن همه ادعا که فلان می کنم و بهمان می کنم، شده است تنها نگاه کردنش. راه فراری نیست خیابان و کوچه خالی از آدم، حتی ماشینی هم نمی گذرد. آوایِ آرامِ شب، مرد ریش بلند را هم مات خود کرده و چشمانش به هم رفته. چوب کنارش را می بینم، پلک هایم می پرد، با خودم می گویم چوب را بر ملاجش می کوبم و خلاصش می کنم! اما برایش مرگ سختی است، بعد از کجا معلوم آسوده شوم؟ شاید باز هم زنده ماند و نمرد! این فکر ها سرم را می خاراند. باید خلاصش کنم، اگر این کار هم از دستم برود چه! مرد دیوانه به من پول می دهد! نه باید تمامش کنم، این که زندگی نشد! اصلا کاش می شد این رنگ لباس را تغییر داد، اما که نمی شود، به هر کس که بگویی خنده اش می گیرد. دلم می خواهد از این شهر بروم و تا آخر عمر جارو به دست نگیرم اما مگر می شود. اصلا لعنت به این خیابان 23 که هم خودش بن بست است و می رسد به گورستان و هم کوچه هایش که همه بن بست اند و راه به جایی ندارند، انگار تکه ای جدا شده از این شهر بی در و پیکر است، اصلا کاش می شد آن را از توی شهر جارو کنم. یاد دوستم می افتم، که چند وقت پیش نیمه شب در همین خیابان ناپدید شد و چند روز بعدش با همین لباس شبرنگ لعنتی، اما پاره پوره زیر پل پیدایش کردند، همه می دانستند که کار مرد ریش بلند است، اما کسی چیزی نگفت. می گویند که نفرین می کند و نحسی دارد، نحسی اش هم گیراست، اما من که باور نمی کنم، همه اش مزخرف است... من هم اگر نجنبم زیر لجن های پلی دفن می شوم. بهتر است قبل از این که او کار مرا تمام کند، من کارش را یکسره کنم. چشمانش را بسته، اما پلک هایش می لرزد، نسیمی ملایم می وزد و موهای وزش را در هوا پخش می کند، قلبم دارد می سوزد از آتشی که مظلومیتش دارد. هر لحظه ممکن است که چشمانش را باز کند و فرصت از دستم برود و این بار او مرا بکشد. تمام توانم را در پاهایم جمع می کنم و آهسته بلند می شوم، چوب کنارش را برمی دارم، چشمانم را بسته ام، چوب در دست هایم می لرزد، تنها به ای فکر می کنم که در این خیابان یا جای من است یا جای مرد ریش بلند. اگر زنده بماند این کار را از دست می دهم و شرط را هم به دوستانم می بازم. وقتی به خودم می آیم، چوب را کنارش رها کرده ام، چند ضربه به او زده ام و پا به فرار گذاشته ام. قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد ا جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده! مرده یا هنوز نفس می کشد؟راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم. مرده یا هنوز نفس می کشد؟ اگر کمکش کردم و آخر هم مرد چه؟ آن طرف مرد ریش بلند،که معلوم نیست چه بلایی به سرش آمد، این جا هم این مر که روی آسفالت خیابان پهن شده. با خودم می گویم نه نه... و سریعتر از قبل می دوم. یادم می آید که هر کس این موقع شب در اینجا باشد نحسی مرد ریش بلند می گیردش، چشمانش هنوز جلوی چشمانم است، نکند که مرده باشد... با خودم می گویم، من مرد ریش بلند را زدم و فرار کردم، راننده ماشین هم به آن مرد زد و فرار کرد، هر کسی هم جای ما بود فرار می کرد. اصلا آن دیو دو سر هفت جان دارد و راحت نمی میرد فردا شب به سراغش می روم. در روز هر چقدر هم دنبالش بگردی در این خیابان و کوچه ها پیدایش نمی کنی. باز هم فکر می کنم...کاش زنده نباشد، اگر زنده باشد این بار هم کارم را از دست می دهم، هم جانم. شب از نیمه هم گذشته، کوچه ها را یک به یک دنبالش می گردم، همه ی کوچه ها را، حتی پشت کیوسک تلفن و پشت باغچه جلوی بانک، کنار سطل های زباله، اما اثری از او نیست و ته همه کوچه ها تاریک و سیاه. دیگر یقین دارم که مرده... قلبم سرد سرد می شود، دیگر به سینه ام مشت نمی زند. نیرویی مرا به سمت خودش می کشاند، هر لحظه خودم را کنار خودم احساس می کنم که محکم مرا در آغوش گرفته و رهایم نمی کند، با چنگ هایش مرا به سمت خودش می کشاند و من به سختی خودم را به عقب می کشانم. اشک از چشم هایش بیرون زده و با حسی می گوید که تنهایش نگذارم و از او فاصله نگیرم اما من دیگر نمی خواهمش. چهره ای عین خودم دارد، انگار که خود من است، دست هایش را برایم تکان می دهد به نشانه خداحافظی و من تنها نگاهش می کنم. آدم هایی با لباس های سفید پارچه ای سفید را رویش می کشند، یکی از آدم های سفید پوش ماسکش را از صورتش کنار می زند و می گوید که دیشب ماشینی به او زده و فرار کرده... نیمه شب است و من تنها در خیابان23 . گربه ها بر روی دیوار ها خوابشان برده. دیگر خیالم راحت می شود که او نمی آید و من هم برای همیشه در این کوچه می مانم، خیابان23 خالی از هر آدم و جنبنده و گاه گاهی ماشینی با سرعت می گذرد. از دور کسی می آید، مردی با ریش های بلند، دست های سیاه و ترک خورده که با دندان ناخن هایش را می کند. انگار که عصبانی است...!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 196
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 571
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,283
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,463
  • بازدید ماه : 4,463
  • بازدید سال : 131,219
  • بازدید کلی : 5,168,733
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت