loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 305 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد از جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده! مرده یا هنوز نفس می کشد؟ راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم.... خیابان ۲۳ ندا نظری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 180
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 432
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,213
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,749
  • بازدید ماه : 13,749
  • بازدید سال : 140,505
  • بازدید کلی : 5,178,019
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت