قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد از جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده!
مرده یا هنوز نفس می کشد؟ راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم....
خیابان ۲۳
ندا نظری
درباره
داستان کوتاه ,