loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 233 سه شنبه 24 مهر 1397 نظرات (0)
چهل دقیقه است که انگشتام لای پرده پنجره گیر کرده. هیچ کس اینجا نیست. زمین و زمان سکوت کردن. اما هنوز توی گوش من صدای پوتین سربازهاست. - به چی نگاه می کنی؟ - به این گندم های زرد که وقت درو کردنشونه. ماریا یک کوزه پر از آب بغل کرده و سکه های حاشیه ی روسریش جینگ جینگ می کنن. کوزه آبو می ذاره گوشه آشپزخانه و میره. اینجا آب لوله هست اما فکر کنم می دونه که من آب چشمه رو دوست دارم. حتی روم نشد ازش تشکر کنم. آب چشمه! باز هم گرما. اینجا آب چشمه چقدر خنکه. خنک شدم. چه چیزی گم کردم که اومدم توی این بیابان. واقعا گم کردم، توی جیبم نیست. قبله نمام! شاید با نیسانه. روی زمین دراز می کشم و غلتی می خورم. کف دست هام داره میگه این ریگ ها چقدر داغن اما حس نمی کنم. جنسش محشره. دفعه پیش با نیسان از قاچاقچی های مرز یک توپ پارچه چریک کش رفتیم. بردیم دادیم خیاط نظام برامون دوخت. اتیکت های منو سفارشی زد بعد چهار ماه هنوز در نیومده. آخ... از روزی که اومدیم دنبال اشرار اسلحه یه لحظم ازم جدا نبوده. دیگه روی شونه ام جا کرده انگار که جزیی از بدنم باشه. تا حالا کمین نرفتم. فقط یکبار که رفتیم جنازه ها رو برگردونیم. صدای رگبار، کاتوشا و انفجار تمام شده بود و هیچ خبری از بچه ها نشد. من و نیسان با احتیاط می ریم به طرف کمین. سکوت وحشتناک کوه را فرا گرفته. انگار سایه مرگ، قدم به قدم پشت بوته ها، پشت صخره ها، ما رو هم تعقیب می کنه. قلبم هری می ریزه. وای خدا. یکی از اشرار از پشت دهان نیسانو بسته و خنجر گذاشته بیخ گلوش. داره میاد به طرف من. اسلحمو محکم می گیریم و آرام سرمو برمی گردونم. نیسان داره سینه خیز میاد. خدا رو شکر. چیزی نشده، فقط یک سنگ از زیر پاش لیز خورده بود. هر آن ممکنه یکی از اشرار به ما تیر شلیک کنه. البته تا حالا دیگر باید رفته باشن. اما باز ترس مثل سایه با ماست. رسیدیم به جایگاه های کمین. از دو طرف سینه خیز از صخره ها می ریم بالا. حمید رضا قربانی به پشت خوابیده. تیر به سینش خورده و لباس چریکش خیسه خونه. سهرابی هنوز به حالت آماده باش تو جایگاه مونده و اسلحله روی زانوشه، این پسر عجب هدفی داشت. خیلی چالاک بود. انگار نمرده، به کوه تکیه زده و بازم داره اشرار از خدا بی خبرو نشونه می گیره. می زنه توی ماشینشون، از چپ و از راست. و آنقدر عرصه رو براشون تنگ می کنه که مجبور به توقف می شن. با نیسان بلندش می کنیم. غرق خونه و از پیشانی تیر خورده. این جا دیگه پایانه ترسه. به خدا اگه از اشرار اینجا باشن، تا آخرین قطره خونمون باهاشون می جنگیم. نیسان میگه انگار جون همه اینا رفته توی بدن من و بی قرارم کرده. میخوام اونقدر تیر توی شکم اشرار خالی کنم که آزاد بشم. مهدی خندان هم شهید شده. معلومه تیرهای زیادی خورده که از جایگاه افتاده پایین. باید بریم پایین کوه و بلندش کنیم. تا حالا اشرار و از نزدیک ندیدم. فقط چند نفر سیاهپوش سر پوشیده می دیدم از دور که مثل کلاغ روی زمین پرسه می زدن. نیسان میگه از وقتی اومده اینجا وصیت نامه نوشته. اما من وصیتی ندارم. من دلم می خواد بقیه عمرمو توی خونه ای که کنار خونه خالم می سازم زندگی کنم. اونا هم دلشون می خواست زندگی کنن. کیه که دلش نخواد. دفعه پیشو میگم که توی کمین سه سرباز کشته دادیم. بچه هایی که تا چند ساعت قبلش زنده بودند و با هم شوخی می کردیم. چه زود رفتند. اما آن ها اولین کسانی نبودند که شهید شدند. اینجا جای اشراره و هر جا که آن ه باشن مرگ هم هست. بار اول توی همین جاده مرده دیدم. صدای انفجار مانندی به گوشمون می رسه، خیلی بلند و ناگهانی که فکر کردیم کار اشراره. همگی سریع حالت آماده باش می گیریم و صدای پوتین هامون توی فضا می پیچه. اما وقتی که می ریم، می بینیم باز یک خانواده تصادف کردند. همه مرده بودند. اول کمی هول شدم. سهرابی درها رو شکست و بچه ها جنازه ها رو آوردند بیرون. حالم بد شد اما بالاخره رفتم کمکشون. باید می رفتم. حالا می فهمم که اونا هم مثل همین ها بودند. مثل عروسک بی حس و بی جان که بدون ترس، بلندشون می کنی و می ذار توی ماشین پاسگاه که ببرن برای خاکسپاری. نیسان کجا رفت! تو جایگاه نیست! واسه یه آنتن پا میشه تا سر کدوم تپه؟ کدوم کوه؟ هر جایی که زودتر آنتن بده و بتونه با دختره حرف بزنه. لااقل اون یه بهانه برا دلخوشی توی این جهنم داره. هر روز باهاش تماس داره. کاش منم از دختر خالم خبر داشتم. آخرین باری که دیدمش، پشت پنجره خونشون وایساده بودم. و به اون و زندگی با اون فکر می کردم. پدرش و برادرش کنار گندم زار ایستاده اند و دخترها دارند از درخت سیب کنار چشمه تاب می خورن. دور تاب جمع میشن و یکیشون طنابو می گیره، دختر خالم نوبتش تمام میشه و میاد پایین. می ره به طرف چشمه. حالا یک کوزه گرفته و داره می آد به طرف خونشون. قدم به قدم صورتش برای من نزدیکتر و واضح تر میشه. اما حواسش به پنجره نیست. کوزه را می بره به طرف آشپزخانه و میگه: - به چی نگاه می کنی؟ میگم به این گندم های زرد که وقت درو کردنشونه. اما این دفعه که برم مرخصی حتما می گم به تو فکر می کنم. ماریا من تو رو... وای خدا... نیسان داره می ره به طرف جایگاه. داره اشاره می کنه. نیسان میگه بهش خبر دادن وقت شکاره باید بریم کمین.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 152
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 596
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,554
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,734
  • بازدید ماه : 4,734
  • بازدید سال : 131,490
  • بازدید کلی : 5,169,004
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت