loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 259 سه شنبه 24 مهر 1397 نظرات (0)
آقای اشرف سرسه ضلعی اش را به طرف ام کج کرد. (( پسر .چرا توی آن گوشه ی لجن بق نشسته ای و هیچ حرفی نمی زنی )) دلم مي خواست به گوش هایش که مانند گوش های فیل پهن بودند ، رشته ای نخ گره بزنم و به هوا بفرستم اش . يا به پاهای ش روبانی آویزان ببندم تا از بازی با او توی هوا لذت ببرم. با صدای آقاي اشرف دستهای ام را که با اشتياق به نخ چسبیده بودند کندم و سرم را از یقه ی بیرهن ام بیرون آوردم . (( کی آقا . من ؟ )) (( نه. تو . اسم ات چیه ؟ )) ((یک عمودی . آقا )) آقای اشرف چشم هایش را که به تریبون چسبیده بود ، کند . چانه اش را از توی جوراب ش بیرون کشید و رشته ی اعصابش را با سرفه ای از ارتعاش مداوم نگه داشت. (( بتمرگ. احمق. )) سرم را بر تخت سینه ام چسباندم . با دست سیمی را از مغزم بیرون کشیدم که تا دست ام به آن اصابت کرد صدای نا بهنجاری از آن بلند شد . (( می نشینم. اما همه ی ما احمقیم. )) آقای اشرف به جیب اش دست کرد . کیسه ای خون از آن بیرون کشید و تمام آن ر به صورت اش پاشید. خون راه افتاد . تمام بدن اش سرخ شد . تنها لباس و کفش اش تغییر نکرد. (( بیرون . کثافت . )) خودم را ازنیمکتی که به آن چسبیده بودم جدا کردم و بیرون رفتم . چند ثانیه ای روی پله های ورودی راهرو ایستادم . سرم را از یقه ی بیرهن ام بیرون کشیدم و روی چراغ راهنما ی گوشه ی چهار راه گذاشتم . پاهای ام را در گوشه ای پهن کردم و روی آنها نشستم . چشمهایم را می دیدم که هر لحظه از کاسه ی سرم بیرون می زنند و از چراغ راهنما به کف پیاده رو یا آسفالت می افتند . دو یا سه بار نزدیک بود ماشین هایی که روی بدنه شان جمجمه ای نقاشی شده بود آنها را له کند . ناگهانی بود که متوجه شدم موهای سرم سیخ شده اند و دارند بوست سرم ر سوراخ می کنند. پاهای ام را جمع کردم . سرم را به يقه گرفتم . چشمانم ر برداشتم و مانند جغدی به روی چراغ راهنما بریدم. دو مرد با حرص و ولعی که زبان شان را آویزان کرده بود ، مردار زنی را با دندان تکه تکه می کردند. روبروی ام مردی پای دیگری را با اره می برید و به شخص سوم تعارف می کرد. زنی گوشه ی دیوار رمبیده ای در سمت چپ خیابان نشسته بود و زیر چادر مشکی اش جوری که دیگران نبینند زبان بچه ی شیرخوارش را از حلق اش بیرون کشیده بود. لحظه ای چشم های ام به هیکل آقای اشرف در پیاده روافتاد. چشمها ی ام به سر بی مو و براقش چسبید . آقای اشرف شکل موش گنده ای شده بود . زبانم را در آوردم و به سمت اش دراز کردم . (( آقای اشرف . اگر روزی یکی از جاروهایت را ازت بگیرند ... )) نگذاشت زبان ام بیشتر بیرون بیاید. دوباره کیسه ای خون از جیب اش بیرون آورد و به صورتش پاشید . تمام بدن ش خون شد . (( گم شو. پسره ی مأیوس. )) آقای اشرف چشم های ام را از سر بی موی اش کند و به سمت ام پرتاب کرد. هنوز نرسیده بود به من كه در پیاده رو به روی تابوتی افتاد که چهار مرد آن را به دوش می کشیدند. تعدادی هم دنبال تابوت روانه بودند که سر همه ی آنها شکاف داشت وخونی سیاه و غلیظ از آن فواره می زد . چشم های ام را که روی تابوت بال بال می زدند به کاسه ی سرم فرو کردم. وقتی تابوت با چراغ راهنما شكل صلیب ساخت ، آهسته روی تابوت پریدم . مانند کسی که می خواهد به جايي ناشناخته وارد شود ، آرام وارد شدم و چسبیده به جسد دراز کشیدم . دست اش را که انگشت های سردی داشت به علامت سلام به دست گرفتم . خواستم صورتم را به سمتش برگردانم و فوتی در خاکستر چشم اش کنم كه متوجه نیم رخ من شد. زبان اش را با دست بیرون کشید وبه سقف چسباند. (( تو کی هستی ؟ اینجا چه کار می کنی؟ )) من هم زبانم را بیرون کشیدم و کنار زبان او به سقف چسباندم. (( کی آقا. من؟ )) (( نه. تو. اسم ات چیه ؟ . )) بی اختیار قطره ای خون از زبانم به کف تابوت چکید. (( آقا . یک عمودی . )) دست کردم به جیب های اش کیسه ی خون را بیرون بکشم و به صورت اش بپاش .وقتی دستهای ام را از جیب اش بیرون آوردم ، دیدم چند کرم انگشتهای ام ر جویده اند . (( اسم شما چیه . آقا؟ )) (( یک افقی هستم و از دیدن تان بیزارم. )) بدن ام داشت تبخیر می شد و بخار آن از لای درزها بیرون می رفت . خواستم بلند شوم و آهسته از لای درزها بیرون بروم كه دستی سرد و رخوتناک مچ ام را گرفت. (( بتمرگ. احمق. )) به چشم خانه ی پوکش خیره شدم. (( باید بیشتر روی دیواره ی بیرونی تابوت کار کنم. ضمنن فراموش نکن همه ی ما احمقیم.)) نمی دانست که در جیب های اش کیسه ی خون وجود دارد. مقدار خونی را که کنج لب های اش داشت می ماسید به صورت اش مالید. (( بیرون. کثافت. )) آرام قطعه قطعه ی اندام ام را زیرکانه از تابوت بیرون آوردم . بدون آنکه کسی متوجه باشد، میان مردم که پيدا نبود به کجا می روند ناپدید شدم . لحظه ای به خود آمدم که نزدیک بود تیرک عمودی چراغ راهنما از سرم عبور کند. از آن بالا رفتم . دو مرد که هر کدام پالتوی سیاه رنگ پوشیده بودند و در پیاده رو داشتند به هم تنه می زدند ناگهانی چشم شان به زنی افتاد که نقاب بسته و گیس بریده ی خود را کنار دیواری پهن کرده و می شمرد. زن و مردی جوان که چشم های شان از چشم خانه بیرون زده بود از این سمت خیابان به آن سمت می رفتند. چشم های ام را دزدیدم . آشنایانی که از زیر چراغ راهنما رد می شدند هیچ یک متوجه من نبودند. شانه های ام می لرزیدند. کوره ی آتش شده بودم . سرم بزرگ تر از حد معمول شده بود و محتویات حجم سرم به جداره ها فشار می آورد. از روی چراغ راهنما به روی سکو پریدم و قدم به راهرو گذاشتم که بوی عنکبوت می داد. آقای اشرف به اندازه ی یک دایره کوچک شده بود. دست های اش به تخته سیاه چسبیده بود و داشت می خشکید. دوباره به نیمکت چسبیدم . به گوش های آقای اشرف که مانند گوش های فیل پهن بودند رشته ای نخ گره زدم و به هوا فرستادم اش . وقتی نخ را دور قرقره جمع می کردم ، آقای اشرف با سر به سمت زمین می آمد. وقتی که نخ را شل می کردم ، شروع به رقصيدن می کرد. داشتم گرم می شدم که آقای اشرف سر سه ضلعی اش را به طرفم کج کرد. (( پسر. چرا توی آن گوشه ی لجن بق نشسته ای هیچ حرفی نمی زنی ؟ )) انگشت های ام را که به نخ چسبیده بودند ، بریدم و سرم را از یقه ی پیرهن ام بیرون آوردم. (( کی آقا. من؟! )) (( نه . تو. اسم ات چیه ؟ )) (( آقا. یک عمودی. ))
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 193
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 549
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,167
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,347
  • بازدید ماه : 4,347
  • بازدید سال : 131,103
  • بازدید کلی : 5,168,617
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت