آقای اشرف سرسه ضلعی اش را به طرف ام کج کرد.
(( پسر .چرا توی آن گوشه ی لجن بق نشسته ای و هیچ حرفی نمی زنی ))
دلم مي خواست به گوش هایش که مانند گوش های فیل پهن بودند ، رشته ای نخ گره بزنم و به هوا بفرستم اش . يا به پاهای ش روبانی آویزان ببندم تا از بازی با او توی هوا لذت ببرم.
با صدای آقاي اشرف دستهای ام را که با اشتياق به نخ چسبیده بودند کندم و سرم را از یقه ی بیرهن ام بیرون آوردم .
چراغ راهنما
نویسنده: محمدرضا محمدزادگان
درباره
داستان کوتاه ,