چشماش تو نور آفتاب جمع شده بود، نگاش که میکردی، حس میکردی اشک تو چشماش جمع شده،صورت لاغری داشت و متناسب با صورتش، اندام نحیفی هم داشت.
اومد نشست کنارم.
یه ماشین تعلیم رانندگی از خیابون گذشت، هردومون نگاش کردیم.
تو فکر اون چی میگذشت...تو فکر من چی میگذشت، زمین تا آسمون فرق داشت.
بادلخوری شروع کرد به حرف زدن:
–نگا نگا هرچی دهاتیه راننده شدن
+ خب بالاخره نیازه ، تو این دوره ماشینم نداشته باشی باید رانندگی بلد باشی
–اینا تریاک میفروشن،ماشین میخرن...ولی من که بازنشسته شرکت نفتم یه دوچرخه هم نمیتونم بخرم ، وجدانمم اجازه نمیده تریاک بفروشم وگرنه کاری نداره که
....
رو لبام یه لبخند کجکی نشسته بود ، حرفی هم برای گفتن نداشتم
پیرمرد یهو گفت :
–دخترم چشام ضعیفه ، اتوبوسِ فلان جا اومد بهم بگو، دستت دردنکنه
اتوبوس که اومد،بهش گفتم
اون رفت ولی نگاهش،هنوزم کنارم روی صندلی ایستگاه نشسته
نویسنده:کمند نظری
#واقعی
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی