loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 259 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
چشماش تو نور آفتاب جمع شده بود، نگاش که میکردی، حس میکردی اشک تو چشماش جمع شده،صورت لاغری داشت و متناسب با صورتش، اندام نحیفی هم داشت. اومد نشست کنارم. یه ماشین تعلیم رانندگی از خیابون گذشت، هردومون نگاش کردیم. تو فکر اون چی میگذشت...تو فکر من چی میگذشت، زمین تا آسمون فرق داشت. بادلخوری شروع کرد به حرف زدن: –نگا نگا هرچی دهاتیه راننده شدن + خب بالاخره نیازه ، تو این دوره ماشینم نداشته باشی باید رانندگی بلد باشی –اینا تریاک میفروشن،ماشین میخرن...ولی من که بازنشسته شرکت نفتم یه دوچرخه هم نمیتونم بخرم ، وجدانمم اجازه نمیده تریاک بفروشم وگرنه کاری نداره که .... رو لبام یه لبخند کجکی نشسته بود ، حرفی هم برای گفتن نداشتم پیرمرد یهو گفت : –دخترم چشام ضعیفه ، اتوبوسِ فلان جا اومد بهم بگو، دستت دردنکنه اتوبوس که اومد،بهش گفتم اون رفت ولی نگاهش،هنوزم کنارم روی صندلی ایستگاه نشسته نویسنده:کمند نظری #واقعی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 172
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 623
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,308
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,488
  • بازدید ماه : 5,488
  • بازدید سال : 132,244
  • بازدید کلی : 5,169,758
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت