loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 271 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

داستان مینی مال

سه گانه جنگ و صلح

یک

به دورها نگاه می‌کند.خاک، غبار، دود... پای درخت آب می‌ریزد.مشتی هم روی پاهایش  که از زیر خاک استخوان انگشتان پیداست. پایی که مدفون است. به کپر نگاه می‌کند.دختر کوچکش با مین خنثی‌شده‌ای بازی می‌کند.

دو

مادر می خواند:

لالا لایی... 

صدای انفجاربمب...بچه توی بغل مادرمی ترسد تکان می خورد...

-لالالایی...

شلیک تیر، صدای فریاد مردی که برای نظامیان سخنرانی می کند.بچه بیشتر خودش را به سینه مادر می چسباند.صدای فرو ریختن ساختمان... صدای جیغ کودکان... بچه بیدار می شود و شروع می کند به گریه کردن .زن رو به مرد:

- می شه صداش رو کم کنی؟ بچه بیدار شد...

 مرد خیره به مجری اخبار صدای تلویزیون را کم می کند.

مادر می خواند لالالایی...

 

سه

نشسته نگاه می کند به توپ رنگی اش به قطار اسباب بازی اش به عروسک بت من...به تفنگ پلاستیکی که پدرش ممنوع کرده با آن بازی کند.تصمیم می گیرد همان تفنگ پلاستیکی را برای کمک به بچه های جنگ زده ببرد پدرش هم مخالفتی ندارد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 263
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 2,106
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11,642
  • بازدید ماه : 11,642
  • بازدید سال : 138,398
  • بازدید کلی : 5,175,912
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت