رئیس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه تا غروب توی فکر بود . ورود آن مرد متشخص ایرانی او را سخت مشغول داشته
به نظرش آمد که دست تقدیر گریبان این راحت قلم را گرفته به نزد او آورده است و سرانجام ، آن روز خوشی که او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی کند فرا رسیده بود.
کوتسین 2 مدال استانیس لاو درجه سوم و یک مدال صلیب سرخ و یک مدال « انجمن نجات غریق » را دارا بود .
گذشته از اینها آویزه گونه ای ( تفنگ زرین و گیتاری به شکل متقاطع ) داده بود برایش درست کرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب میکرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا و عجیب می مانست و به جا ی نشان امتیاز می گرفتندش
.
همگان می دانندکه آدم هر قدر بیشتر نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص می شود ـ و رئیس بلدیه هم مدت ها بود میل داشت نشان « شیر وخورشید » ایران را داشته باشد .
با شور وعشق میل داشت
دیوانه وار میل داشت .
نیک می دانست که برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ کند و نه برای آسایشگاه سالخوردگان اعانه جمع کند و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمائید،
بلکه فقط باید در کمین فرصت باشید . و به نظرش چنین آمد که اکنون آن فرصت به دست امده است .
روز بعد ، به هنگام نیمروز همه نشان های امتیاز خود را بر سینه زد و سوار شد و به مهمان سرای « ژاپون » رفت . بخت یاری اش کرد . و چون وارد نمره آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست و بیکار نشسته . راحت قلم آسیائی بود عظیم الجثه ، بینی ئی داشت چون هویج و چشمان ورقملبیده و کلاه فینهء بر سر . روی زمین نشسته بود و در جامه دان خود کاوش می کرد .
کوتسین تبسم کنان چنین گفت :
ــ خواهشمندم از این که مزاحمتان شده ام عفوم فرمایید . افتخار دارم خود را معرفی کنم : اصیل زاده وشوالیه ، استپان ایوانویچ کوتسین ، رئیس بلدیه این محل وظیفهء خود می دانم به شخص آن جناب که نمایندهء کشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم دارم .
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تـِته پـته کرد . کوتسین سخنان تبریکیه ای را که قبلا از بر کرده بود دنبال کرده چنین گفت :
ــ مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس می باشند و بدین سبب ، به اصطلاح ، حُسن توجه متقابل این جانب را برمی انگیزد که مراتب توافق و هم بستگی خود را به آن جناب تقدیم دارم .
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر به همان زبان چیزی تته پته کرد . کوتسین که هیچ زبانی نمی دانست ، سر تکان داد و خواست بفهماند که نمی فهد و در دل اندیشید که « خوب ، من چگونه با او گفتگو کنم ؟ خوب بود الساعه دنبال مترجم می فرستادم ولی موضوع باریک و دقیق است . جلو شخص ثالث نمی توان حرف زد . بعد مترجم توی همه شهر با بوق و کرنا مطالب را فاش می کند . »
سپس کوتسین همه لغت های خارجی را که در روزنامه خوانده و به ذهن سپرده بود به یاد آورد و من و من کنان گفت :
ــ من رئیس بلدیه ام ... یعنی « لرد مر » ... یعنی: مونی سی پـاله ... ووئی ؟ کومپرانه ؟ می خواست با کلمات و یا حرکت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان کند ولی نمی دانست چگونه به این مقصود نایل آید .
تابلو «شهرونیز» که به دیوار آویزان و نام شهر به حروف درشت زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد . با انگشت به شهر اشاره کرد و بعد سر خود را نشان داد و به عقیده خودش جمله ای ساخت به این مضمون که « من سرور و رئیس بلدیه ام
آن مرد ایرانی چیزی درک نکرد ولی لبخندی زد و گفت : کاریاشو ، موسیو ، کاریاشو
نیم ساعت بعد رئیس بلدیه گاه به شانه و گاه به زانوی آن مرد ایرانی دست می کوفت و می گفت :
ــ کمپرونه ؟ ووئی ؟ به عنوان لردمر و مونی سیـپـاله ... به شما پیشنهاد می کنم که « پرومناژ » کوچکی بکنیم ... کومپرونه ؟ پرومناژ ...
کوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهایی را که حرکت می کنند در اورد .
راحت قلم که چشم از مدال های کوتسین برنمی داشت ، ظاهرا حدس زد که ایشان مهمترین رجل شهر هستند و کلمه « پرومناژ » را فهمید و لبخند ملاطفت آمیزی زد .
بعد هر دو نفر پالتوهای خود را پوشیدند و از نمره خارج شدند .
کوتسین فکر کرد که بد نبود اگر مرد ایرانی را ضیافتی می داد .
: در پایین ، نزدیک دری که به طرف رستوران «ژاپون » گشوده می شد توقف کرد و به میزها اشاره نمود و گفت
بد نیست بهرسم روسیان بندازیم بالا... پُوره... آنترکُت... شامپان و غیره... کومپرونه؟ میفهمی؟
مهمان نامدار فهمید و اندکی بعد ، هر دو نفر در بهترین اطاق رستوران نشسته مشغول نوشیدن شامپان و خوردن بودند . کوتسین گفت :
ــ می نوشیم به سلامتی ترقی ایران ... ما روس ها ایرانیان را دوست می داریم ...
گرچه دین مان یکی نیست ولی منافع مشترک و به اصطلاح حُسن توجه متقابل ... ترقی ... بازارهای آسیا ... فتوحات مسالمت جویانه ، به اصطلاح ...چه و چه وچه
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان می نوشید و می خورد . چنگال را در ماهی نمک سود فرو می برد و سر را به علامت تحسین و ستایش به حرکت در میآورد و میگفت :
ــ کاریاشو! بی ین !
رئیس بلدیه به غایت خوشحال شد و گفت :
ــ از این ماهی خوشتان می آید ؟ بی ین ؟ چه خوب . ــ بعد رو به پیشخدمت رستوران کرد و گفت : برادر امر کن دو تا ماهی از آن بهترهاش به نمره حضرت اشرف بفرستند !
بعد رئیس بلدیه و آن ایرانی متشخص رفتند باغ وحش را تماشا کنند .
مردم عامی دیدند که چگونه رئیس شهرستان ، استپان ایوانویچ ، که صورتش از فرط نوشیدن شامپان سرخ شده و شاد و بسیار راضی است ، آن مرد ایرانی را در خیابان های عمده و بازار گرداند و دیدنی های شهر را نشانش داد و سرانجام بر فراز برج آتش نشانی یش برد .
ضمنا مردم عامی شهر دیدند که چگونه نزدیک دروازه سنگی که دو طرفش مجمسه شیر بود توفق کرد و اول شیر را به آن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حواله آسمان کرده و خورشید را و بعد به سینه خود اشاره کرد و بعد بار دیگر به شیر کنار دروازه وخورشید آسمان . و مرد ایرانی تبسم کنان سبیل رضا سر تکان داد و دندان های سفید خویش را ظاهر ساخت .
بعد از غروب هر دو در مهمانخانه « لندن » نشسته به نوای زنان هارپ نواز گوش دادند . اما شب را در کجا گذراندند ، معلوم نشد .
فردای آن روز ، صبح، رئیس بلدیه به اداره آمد . کارمندان ظاهرا در بعضی چیزها اطلاع حاصل کرده برخی مطالب را حدس می زدند . چونکه منشی بلدیه به نزد او آمد و با تبسمی تمسخر آمیز چنین گفت :
ــایرانیان رسمی دارند که اگر مهمان نامداری به ایشان وارد شود با ید به دست خود گوسفندی را برا ی او سر ببرند .
چیزی نگذشت پاکتی را که به وسیله پست رسیده بود به رئیس بلدیه دادند . او پاکت را گشود و کاریکاتوری را مشاهده کرد .
راحت قلم را کشیده بودند که شخص شخیص رئیس بلدیه در مقابلش به زانو در افتاده و دست هایش را به سوی او دراز کرده می گوید :
به نشانه دوستی دو کشور یعنی روسیه و ایران و به علامت احترام به شما ، ای سفیر بسیار محترم
میل داشتم خود را به عنوان گوسفند در پیشگاه قدمتان ذبح کنم ولی عفوم کنید ( نمی توانم ) چون من خرم !
وجود رئیس بلدیه را احساس نامطبوعی فرا گرفت ... ولی طولی نکشید .
به هنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددا ضیافتش کرد و دیدنی های شهر را نشانش داد و باز به سوی دروازه سنگی اش برد
و باز گاه به شیر و گاه به خورشید آسمان و گاه به سینه خود اشاره کرد .
به اتفاق در مهمان سرای « ژاپون » ناهار خوردند و بعد از ناهار ، سیگار بر لب ، با صورت های سرخ از مشروب ، خوشحال و راضی باز بر برج آتش نشانی صعود کردند و رئیس بلدیه که گویا می خواست دیدگان مهمان خود را با منظره بی نظیری خیره کند از آن بالا برای پاسبانی که آن پایین مشغول گشت بود فریاد زد :
ــ آژیر خطر را بصدا در اورید !
ولی آژیر بی نتیجه ماند ، چون ماموران آتش نشانی حمام رفته بودند و کسی حاضر نبود .
شام را در مهمانخانه « لندن » خوردند و پس از شام مرد ایرانی سوار قطار شد و رفت و استپان ایوانویچ به هنگام بدرقه سه بار به رسم روس ها با او روبوسی کرد و حتی اشک از دیدگان فرو ریخت و وقتی که قطار به حرکت در آمد فریاد زد :
ــ از طرف ما به ایران تعظیم کنید و بگویید که دوستش داریم !
یک سال و چهار ماه گذشت . یخ بندان سختی بود . سردی هوا قریب سی و پنج درجه زیر صفر بود و باد شدیدی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد می وزید . استپان ایوانویج در خیابان حرکت می کرد و پوستین را گشوده بود و افسوس می خورد که هیچکس پیشش نمیآید تا نشان « شیر وخورشید » را بر سینه اش ببیند . تا غروب با پوستین باز و سینه گشوده را می رفت و شب هنگام سخت سرما خورد و از پهلویی به پهلوی دیگر می غلتید و نمی توانست به خواب برود .
روحش معذّب بود.
باطنش می سوخت .
قلبش ناآرام در تپش بود
حالا می خواست نشان « تاکووا » ی صربستان را زیب پیکر
دیوانه وار می خواست .
عاشقانه می خواست .
به خاطر آن عذاب می کشید.
لُردمِر = رئیس شهر لندن
مرنی سیپاله = شکل مغلوط «مونی سیپال» که بهمعنی «بلدی» است
کومپرونه یعنی «میفهمید».
کاریاشو = شکل مغلوط «خاراشوی» روسی یعنی خوب.
پرومناژ = شکل مغلوط «پرومناد» فرانسوی یعنی «گردش».