loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 233 پنجشنبه 12 مهر 1397 نظرات (0)

-دنیا سرد است برادر و تمام هیزمها برای گرم کردن آن کافی نیست با وجود این تو هم به قدر خودت آتشی روشن کن، شاید چند نفری را گرم کنی

 

............

 

 

پسرک دو زانو در برابر پیرمرد نشسته بود و او را در میان کوه کتابهایش می دید، ای پیر ای پدر بگو حقیقت چیست؟

 

پیرمرد از میان کتابهایش گفت:

 پاسخ همیشه فرق می کند.

 

پسرک گفت: من کودکی کم دانشم چیزی در خور فهم من بگو

 

چشمان پیر مرد برقی زد: 

شاید تو پاسخی آسان میخواهی، پاسخی که زحمت گشتن و یافتن را از گردنت بردارد، من چنین پاسخی ندارم، چنین پاسخی هرچه باشد، دروغ خواهد بود.

 آنگاه تاملی کرد و گفت: 

حقیقت، کمال است تو این را می فهمی؟

پسرک عاجزانه سر تکان داد: 

نه نه روشن تر بگو، نمی شود روشن تر گفت؟

صدای پیرمرد از میان کوه کتابهایش برخاست: 

چه پاسخ روشنی بدهم درباره چیزی که خودش روشن نیست؟ حقیقت شکل ندارد، در کلمه نمی گنجد، به عبارت در نمی آید، آنرا باید حس کرد باید جست، و چون یافتی می بینی که از قالب گریزان است.

 

پیرمرد به پنجره نگاه کرد. از پشت پنجره ابرهای سفید در آسمان می رفتند. نگاه پیرمرد ثابت بود لبهای او به حرکت درآمد. 

کتاب می نویسد حقیقت اینجا و آنجا نیست به زمان و مکان بسته نیست حقیقت بر فراز همه اینهاست 

کتاب می نویسد جزیی از حقیقت در همه چیز است پس با هر چه روبرو شوی می توانی جزیی از آن حقیقتی دریابی.

 

پسرک با شوق گفت: 

راستی اینطور است؟

 

پیرمرد به او رو کرد و گفت: 

پاسخ همیشه فرق می کند، 

به یاد داشته باش که می توان حقیقت را روی زمین دید، حقیقت بین ماست، حقیقت انسان است، حقیقت من و توییم پسرجان، من و توییم، چیزی بیرون از بشر وجود ندارد، حقیقت فهم درست دنیای واقعی است، حقیقت همان چیزهایی است که بین همه مردم جریان دارد.

پسرک با حیرت گفت: 

راستی؟

پیرمرد گفت: حقیقت هر لحظه شکلی دارد. هم یکی است و هم بسیار، حقیقت چون ساقه نی‌یی است که کنار کلبه من سبز شده. آری گفتم نی، می توان آن را چون قلابی در دست ماهیگیران دید، می توان آن را چون حصیری زیر پای مردی یافت، می توان آن را در سقف کلبه پیرزنی مشاهده کرد.

دام و حصیر و سقف. این ها صورت های گوناگون یک حقیقت است که همان نی باشد، تو می پرسی کدام؟ پاسخ در دست زمان است، پاسخ هر لحظه را در خود آن لحظه باید یافت، می فهمی؟ پسرک گفت من برای فهمیدن بسیار کوچکم بسیار نادانم. پیرمرد در برابر او سه چیز گذاشت: قلمی و نیزه‌ای و نی‌ای، وقتی هست برای نوشتن، وقتی برای جنگیدن و وقتی برای نغمه سر دادن، آری زمانی باید نوشت، زمانی باید جنگید و زمانی باید به صدای خود گوش داد، پاسخ همیشه فرق می کند.

پسرک گفت: ای پیر، ای پدر، آیا تو بیش از همه می دانی؟

پیر گفت: افسوس نه.

 جای دیگر کسی هست که می داند با نوشتن چگونه می توان جنگید و در جنگ چگونه می توان آواز خواند و با آواز چه چیزها می توان نوشت،

 او از من بسیار داناتر است!

 

#حقیقت‌‌_و_‌مرد‌_دانا


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 289
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 433
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 5,067
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14,603
  • بازدید ماه : 14,603
  • بازدید سال : 141,359
  • بازدید کلی : 5,178,873
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت