loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 247 چهارشنبه 26 خرداد 1395 نظرات (0)

پسری قبل از اینکه عروسی کنه باباش بهش یک ورق داد و گفت شب عروسیت این ورقو به خانومت بده و تو هیچوقت اینو نخون! روزها گذشت و بابای اون پسره مرد؛ پسره از یک دختره ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسیش فرا رسید و طبق وصیت باباش عمل کرد و ورقه رو به دختره داد و وقتی که دختره اونو خوند یک کشیده زد به پسره و گفتش الان منو طلاق بده!

رفت و از یک دختره فقیری خواستگاری کرد و شب عروسیش فرا رسید و همون ورقو به اون دختره داد و بازم اونو کشیده زد و گفتش منو باید طلاق بدی!!!

رفت و یک دختر از فامیلش خواستگاری کرد و قبل اینکه وارد اتاق بشه ورقو بهش داد و بهش گفت قبل اینکه منو بزنی بگو ایا وصیت بابامو قبول کردی درحالی که چشمان دختر پر اشک بود یک کشیده اونو زد و گفت منو طلاق بده!!!

پسره حالش گرفته بود و به قصد مسافرت سوار هواپیما شد نزدیک این پسر یک دختر زیبایی نشسته بود در حالی که فکر و ذهنش متن اون نامه باباش بود به دختره گفت این ورق توش وصیت بابام نوشته شده است آیا امکان داره اونو برام بخونی چون بابام گفته این وصیتو من هرگز نخونم، دختره ورقو باز کرد و خوند و شروع به سر و صدا کرد و به پسره گفت اگه من جای تو بودم خودمو از اینجا مینداختم زمین! پسره هم که از زندگیش خسته بود تصمیم میگیره که خودشو بندازه زمین درحالی که خودشو پرت میکرد به فکرش رسید که الان من خودمو کشتم پس حداقل متن نامه رو میخوندم اما وقتی خودشو پرت میکرد نامه هم از دستاش تو هوا جدا شده و معلوم نیس الان دست کیه از یابنده خواهش و التماس میکنم بگه که توی نامه چی نوشته شده بود!

 

فحش ندید منم تو کف متن نامه ام😐

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 179
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 624
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,505
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,685
  • بازدید ماه : 5,685
  • بازدید سال : 132,441
  • بازدید کلی : 5,169,955
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت