loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 288 دوشنبه 23 مهر 1397 نظرات (0)
کبريت را چند بار تکان دادي ؛ بعد از يک فوت کشيده خاموش شد به سيگار نم نم پک زدي و آرام آرام فرو بردي و حلقه حلقه دود را پس دادي به صورتت نگاهي کوتاه انداخت ؛ مي خواست بپرسد ! ! ! ... اما تو در عمق ناگسسته روحش خلائي ديدي ؛ حرفش را به زبان آوردي براي لحظه ئي گنگ بود و حالت مضحکي به خود گرفت خنديد ؛ آنقدر که دو لا شد شتر سواري دولا دولا دارد . دستت را بالا بردي و فيلتر سيگار را پرت کردي توي زير سيگاري رنگ صورتش تغيير کرد و خود را جابجا کرد و توي دلش گفت : احمق ... به همين راحتي برايت تمام نشد . طول سالن پذيرائي را قدم زدي ؛ مي دانستي سرش گيج مي افتد بالاخره خودت را توي آشپزخانه مي بيني که داري آبجوش درست مي کني . فنجانت را پر مي کني و روي اپن آشپزخانه مي گذاري . بخار از فنجان بلندشد . آلبالو ها را با قاشق له کردي و روي آنها الکل ريختي . او فقط نگاه مي کند و تو قاشق را تند تند به استکان مي زني ... پایان یک سوال نویسنده: مهتاب رشیدیان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 61
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 321
  • آی پی دیروز : 277
  • بازدید امروز : 1,582
  • باردید دیروز : 534
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 4,846
  • بازدید ماه : 27,881
  • بازدید سال : 154,637
  • بازدید کلی : 5,192,151
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت