کبريت را چند بار تکان دادي ؛ بعد از يک فوت کشيده خاموش شد به سيگار نم نم پک زدي و آرام آرام فرو بردي و حلقه حلقه دود را پس دادي به صورتت نگاهي کوتاه انداخت ؛ مي خواست بپرسد ! ! ! ... اما تو در عمق ناگسسته روحش خلائي ديدي ؛ حرفش را به زبان آوردي براي لحظه ئي گنگ بود و حالت مضحکي به خود گرفت خنديد ؛ آنقدر که دو لا شد شتر سواري دولا دولا دارد . دستت را بالا بردي و فيلتر سيگار را پرت کردي توي زير سيگاري رنگ صورتش تغيير کرد و خود را جابجا کرد و توي دلش گفت : احمق ... به همين راحتي برايت تمام نشد . طول سالن پذيرائي را قدم زدي ؛ مي دانستي سرش گيج مي افتد بالاخره خودت را توي آشپزخانه مي بيني که داري آبجوش درست مي کني . فنجانت را پر مي کني و روي اپن آشپزخانه مي گذاري . بخار از فنجان بلندشد . آلبالو ها را با قاشق له کردي و روي آنها الکل ريختي . او فقط نگاه مي کند و تو قاشق را تند تند به استکان مي زني ...
پایان یک سوال
نویسنده: مهتاب رشیدیان
درباره
داستان کوتاه ,