فکر میکنید لازم است، باز همه چیز را بگویم:... من و آقایان آبی و زرد در خانهشان را زدیم، البته قبلش میدانستند که ما میرویم، قرمز از در بالا آمد، کوچه خلوت بود، من خودم دقت کردم، محال است کسی او را دیده باشد، قرار شد پشت درختهای انبوه حیاط منتظر باشد، تا اگر مشکلی پیش آمد عمل کند، درختها در عکسهای شناسایی مشخصاند... ما را راحت قبول کردند، عادی عادی و حتا صمیمانه، البته مشکوک بودم، شما که نبودید، نمیتوانم حالم را توضیح بدهم، آخر در همان اول صحبت، ننشسته، برایمان شربت پرتقال آوردند، آن هم توی لیوانهای دسته نقرهای، که نمونهاش را در دکورشان چیده بودند... بله فقط خودش بود و زنش، همین دو نفر، نه هیچکس دیگری، قرمز تمام دور و اطراف را گشت، هیچکس نبود، من و دو همکار دیگر تمامی اتاقها را گشتیم، کس دیگری نبود و گرنه دلیلی نداشت اسمش را نیاوریم... بله مطمئن شدیم که هیچکس دیگری نیست، اگر بچه توی آن خانه بود، باز صدایی میآمد، منظورم صدای تلویزیون یا چیز دیگری ست، یعنی اگر بچه توی خانه بود، آنها چیزی نمیگفتند؟ ... نه... هیچ صدایی نمیآمد، بله کاملا مطمئنام کس دیگری داخل ساختمان نبود، نکند شما چیزی میدانید؟...
#مهمانی
#ایمان اسلامی
درباره
متفرقه , داستان کوتاه ,