loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 260 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
محلل نویسنده:صادق هدایت چهار ساعت بغروب مانده پس قلعه در میان كوه ها سوت و كور مانده بود . جلو قهوه خانة كوچكی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ برنگ روی میز چیده بودند . یك گرامافون فكسنی با صفحه های جگر خراشش آنجا روی سكو بود قهوه چی با آستین بالازده سماور مسوار را تكان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را كه دستة مفتولی به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت. آفتاب میتابید، از پائین صدای زمزمة یكنواخت آب كه در ته رودخانه رویهم میغلطید و حالت تر و تازه بآنجا داده بود شنیده میشد .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 200
  • بازدید امروز : 481
  • باردید دیروز : 371
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,211
  • بازدید ماه : 26,246
  • بازدید سال : 153,002
  • بازدید کلی : 5,190,516
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت