loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 233 پنجشنبه 04 مهر 1398 نظرات (0)

#عروسک

 

چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا برای نوه کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی

را ديدم که يک عروسک در بغل داشت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان... اما زن با بی حوصلگی

جواب داد: جيمی، من که گفتم پولمان نمی رسد! زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت.

به آرامی از پسرک پرسيدم...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 284
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 436
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 5,770
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15,306
  • بازدید ماه : 15,306
  • بازدید سال : 142,062
  • بازدید کلی : 5,179,576
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت