loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 755 پنجشنبه 12 مهر 1397 نظرات (0)

صبح روز کریسمس

 

 در یک آن و تمام عیار از خواب بیدار شد. ساعت چهار صبح بود، همان ساعتی که پدرش همیشه او را صدا می زد تا بیدار شود و برود در دوشیدن شیر به او کمک کند. عجیب بود که هنوز عادت های دوران جوانی از سرش نرفته بود! از پنجاه سال پیش، و حالا، سی سال از فوتِ پدرش می گذشت، و او هنوز ساعت چهار صبح از خواب بلند می شد. خودش را این طور عادت داده بود که رویش را برگرداند و باز بخوابد، امّا امروز صبح، چون صبح کریسمس بود اصراری به خواب نداشت.

امّا مگر حالا کریسمس چه معجزه ای برای او داشت؟ خیلی از کودکی و جوانی اش می گذشت، بچّه های خودش بزرگ شده و رفته بودند پیِ زندگی خودشان؛ چند تایشان چند مایل آن طرف تر اقامت داشتند، ولی سر خانه و زندگی خودشان بودند. هر چند طرف های آخر روز یک سری بهشان می زدند و با نهایت ادب دیرآمدن شان را این طور توجیه می کردند که دلشان می خواهد که فرزندانشان خاطرات عید کریسمس شان از خانه های خودشان باشد، نه از خانه ی او. او را با همسرش تنها گذاشته بودند...


نویسنده: پرل باک

مترجم: محمد رضا نوشمند

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 470
  • آی پی دیروز : 714
  • بازدید امروز : 910
  • باردید دیروز : 3,434
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 7,524
  • بازدید ماه : 7,524
  • بازدید سال : 134,280
  • بازدید کلی : 5,171,794
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت