loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 362 دوشنبه 21 تیر 1395 نظرات (0)

من دانشجوى سال دوم پرستاری بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. 

سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»

من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

 

مدیر بازدید : 330 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

#مگه میشه بخونی این داستانو گریه نکنی ؟!؟!؟ 

فوق العادست حتما بخونید ...

 

 

چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود...

یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی!

گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !

گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند

گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم ، اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟

گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی

گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول ، تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!

خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .

اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .

زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم

قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند

آبنات قیچی را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد

یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ... جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم!!!

طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم

در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت:

من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر.

مدیر بازدید : 284 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچوقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟

می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟

و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!

 

اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون‌تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!

نباید ازشون دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.

 

#آنتوان_دوسنت_اگزوپری

#شازده_کوچولو

مدیر بازدید : 222 جمعه 11 تیر 1395 نظرات (0)

داستان کوتاه فرق پدر و پسر 

 

مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟»

پسر پاسخ داد: «کلاغ.»

پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟»

پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟»

عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: «کلاغه، کلاغ!»

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

«امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و جالب اینکه اصلاً عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.»

مدیر بازدید : 243 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

نابینا: «مگر شرط نکردیم از گیلاس‌های🍒 این سبد یکی یکی بخوریم؟»

بینا: «آری.»

نابینا: «پس تو با چه عذری سه تا سه تا می‌خوری؟»

بینا: «تو حقیقتاً نابینایی؟»

نابینا: «مادرزاد.»

بینا: «چگونه دریافتی من سه تا سه تا می‌خورم؟»

نابینا: «آن گونه که من دو تا دو تا می‌خوردم و تو هیچ معترض نمی‌شدی.»

 

✍نتیجه: تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی می ایستند که خود فاسد نباشند!

مدیر بازدید : 210 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست. 

 

 وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم! 

 

 سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود. 

#داستان

مدیر بازدید : 276 دوشنبه 10 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

خلقت زن(طنز) 

 

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟ 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند. 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.

خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟ خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی،

فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.

مدیر بازدید : 234 شنبه 08 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک

عتیقهﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎیی ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭعیتی ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ..

دید ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ نفیس ﻭ قدیمی ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ !

دید ﺍﮔﺮ قیمت ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭعیت ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ قیمت ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. 

لذا ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁیا ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟

ﺭعیت ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟

ﮔﻔﺖ : یک ﺩﺭﻫﻢ .

ﺭعیت ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ عتیقه ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : خیرش ﺭﺍ ببینی,

عتیقه ﻓﺮﻭﺵ پیش ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ این ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭشی..؟

ﺭعیت ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ نیست ، عتیقه است.

✅ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ نکنید ﺩیگران ﺍﺣﻤﻘﻨد.

❌همون خرخودتیِ خودمون😉

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 253
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 433
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,375
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,911
  • بازدید ماه : 13,911
  • بازدید سال : 140,667
  • بازدید کلی : 5,178,181
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت