loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 254 شنبه 14 مهر 1397 نظرات (0)

 ماهی بود که پدربزرگم در بستر بیماری بود و به همین دلیل امکان اصلاح موهایش وجود نداشت. 

بعد از طی دوران بیماری همراه با هم به آرایشگاه رفتیم.

 بعد از اینکه کار اصلاح موهایش تمام شد، با چنان صمیمیت و صفایی از جناب آرایشگر تشکر می کرد که حد ندارد

 

 انواع جملات ستایش گرانه را نثار آرایشگر کرد، اینکه چقدر زحمت کشیدی شما، واقعا لطف کردی، از صمیم قلب ممنون شما هستم و ...

 

 اینقدر که حال آقای آرایشگر هم خیلی بهتر شده بود و احساس ارزشمندی خوبی را تجربه می کرد و چهره ی عبوسش باز شد و لبخند رضایت بر لبانش آمد.

 

وقتی پدر بزرگم به آرایشگر می گفت واقعا لطف کردی از ذهنم گذشت یک جوری می گوید لطف کردی که انگار طرف مجانی و برای رضای خدا موهایش را اصلاح کرده، فکر کردم بر اثر بیماری و کهولت سن هوش و حواسش را از دست داده و این شخص را با دوستی اشتباه گرفته، اما در همان حین دست در جیبش فرو برد تا هزینه ی اصلاح را بپردازد.

 

اینجا بود که با خود فکر کردم قدیمی ها به کاسبی به چشم ما نگاه نمی کردند، آنها تا این حد مانند ما بی اعتماد به یکدیگر نبودند بلکه قدر زحمت های انسان ها را می دانستند

 

 از عمق وجود درک می کردند که این فرد واقعا چه خدمت بزرگی به او کرده 

است که موهای ژولیده و نامرتبش را اصلاح کرده،توجه کردم که من هم از لفظ ممنونم و تشکر زیاد استفاده می کنم ولی حقیقتا آن عمق لازم را ندارد و از صمیم 

قلب ممنون آن فرد نیستم بلکه ممنون پولی هستم که می پردازم. با خود می اندیشم 

چقدر امروزه از انسان ها دور هستیم و به پول نزدیکیم

 

اینجا بود که این بینش برایم روشن شد که برکت از زمانی از زندگی ما رفته است 

که پول وظیفه ی یکدیگر را می پردازیم

 نه پول خدمت و لطفی که دیگر انسان ها هریک در حق ما روا می دارند. 

 

من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق

هرکس از مخلوق خدا تشکر نکند

 شکرخداوند را نیز به جای نیاورده است.

 

ما خیلی غرغرو و طلبکار شده ایم.....

مدیر بازدید : 192 پنجشنبه 12 مهر 1397 نظرات (0)
گفتم: «شما برید، منم میام الان!» سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها پائین رفتم. توی پاگرد طبقه‌ اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد... نشسته بود روی پله‌ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده‌اش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود... سرشو هر از گاهی محکم می‌کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش‌دارش بی‌رمق زیر لب چیزی می‌گفت...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 280
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 444
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 8,350
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17,886
  • بازدید ماه : 17,886
  • بازدید سال : 144,642
  • بازدید کلی : 5,182,156
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت