loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 286 پنجشنبه 26 مهر 1397 نظرات (0)
عید ، آهسته آهسته می‌ آمد. با صدای گنجشک‌ های روی دیوارها می ‌آمد. می ‌آمد و می‌ نشست گوشه ی اتاق دلگیر ما. خیلی زودتر از بزرگ‌ ترها بوی عید را حس می‌ کردیم. مثل اینکه هوا مهربان‌ تر می‌ شد. دیگر پاهای لخت ‌مان در کفش‌ های لاستیکی یخ نمی ‌زد. آشورا با خودش پوست پرتغال می ‌آورد. پوست انار می‌ آورد. یخ های کنارش آب می ‌شد. زباله‌ ها از زیر برف بیرون می ‌افتادند و گربه‌ ها از دو سوی آن برنو برنو دلسوزی راه می ‌انداختند. #بِی #علی_اشرف_درویشیان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 97
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 429
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,096
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,632
  • بازدید ماه : 13,632
  • بازدید سال : 140,388
  • بازدید کلی : 5,177,902
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت