عید ، آهسته آهسته می آمد. با صدای گنجشک های روی دیوارها می آمد. می آمد و می نشست گوشه ی اتاق دلگیر ما. خیلی زودتر از بزرگ ترها بوی عید را حس می کردیم. مثل اینکه هوا مهربان تر می شد. دیگر پاهای لخت مان در کفش های لاستیکی یخ نمی زد. آشورا با خودش پوست پرتغال می آورد. پوست انار می آورد. یخ های کنارش آب می شد. زباله ها از زیر برف بیرون می افتادند و گربه ها از دو سوی آن برنو برنو دلسوزی راه می انداختند.
#بِی
#علی_اشرف_درویشیان
درباره
داستان کوتاه ,