loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 186 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

#مراسم تدفین سایه ها

 

سنگي كه بالاي سر قبر مرده بود، سايه‌‌اش به اندازه قد يك آدم دومتري شده بود. انگار پشت آفتاب

گذاشته اند؛ به سرعت برق، در مي‌رفت و سايه هم لحظه به لحظه، درازترمي‌شد.

پيرمرد نشسته بود كنار سنگ قبرسايه‌اش و براي آمرزش روحش كه همين امروز با دست‌هاي خودش

توي قبر گذاشته بود دعا مي‌خواند...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 462
  • آی پی دیروز : 277
  • بازدید امروز : 5,838
  • باردید دیروز : 534
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 9,102
  • بازدید ماه : 32,137
  • بازدید سال : 158,893
  • بازدید کلی : 5,196,407
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت