loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 223 پنجشنبه 11 مهر 1398 نظرات (0)
 
 
مرد کشاورزي يک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شکايت ميکرد. تنها زمان
 
آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد.

يک روز، وقتي که همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به

خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پير با هر

دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...


يک زن عزادار براي تسليت گويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و بنشانه تصديق سر

خود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگامي که يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش

کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان ميداد.


پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد.

کشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند، که چقدر خوب بود، يا

چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.


کشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟


کشاورز گفت: آنها مي خواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 162
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 584
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,412
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,592
  • بازدید ماه : 4,592
  • بازدید سال : 131,348
  • بازدید کلی : 5,168,862
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت