loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 153 چهارشنبه 10 مهر 1398 نظرات (0)

 #لذت زندگی


 

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می‌کردند. یکی از دیگری پرسید:

چراهنگامغروب رنگ آسمان تغییر می‌کند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی

برای زندگی نمی‌ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری. میمون اول

با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی‌خواهی واقعیت‌ها را با منطق بیان

کنی. در همین حال هزار پایی از کنار آنها می‌گذشت. میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو

چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می‌دهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر

نکرده‌ام. میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می‌خواهد. هزار پا

نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت می‌دهم، نه، نه. شاید اول این

یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش

بیان کند، ولی هر چه بیشتر سعی می‌کرد، ناموفق‌تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد،

ولی متوجه شد که نمی‌تواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید. آن قدر سعی کردم چگونگی

حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت. میمون دوم به اولی گفت: می‌بینی! وقتی سعی می‌کنی همه

چیز را توضیح دهی این طور می‌شود. پس دو باره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد. (پائلو کوئلو)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 154
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 619
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,026
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,206
  • بازدید ماه : 5,206
  • بازدید سال : 131,962
  • بازدید کلی : 5,169,476
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت