loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 195 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

تنها بازمانده يك كشتی شكسته به جزيره كوچكی خالی از سكنه افتاد. او با دلی لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال ياری رسانی از نظر ميگذراند، اما كسی نمی آمد.

 

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و

دارايی های اندكش را در آن نگه دارد؛ اما روزی كه برای جستجوی غذا بيرون رفته بود، هنگام برگشتن ديد كه

كلبه اش در حال سوختن است و دودی غلیظ از آن به آسمان ميرود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشكش زد و فرياد زد: خدايا! چطور راضی شدی با من چنين كاری بكنی؟

صبح روز بعد با صدای بوق يك كشتی كه به ساحل نزديك ميشد از خواب پريد. كشتي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته پس از رسیدن از نجات دهندگان پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟

آنها گفتند: ما متوجه علائمی كه با دود می دادی شديم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 336
  • بازدید امروز : 214
  • باردید دیروز : 723
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 214
  • بازدید ماه : 11,460
  • بازدید سال : 85,334
  • بازدید کلی : 5,122,848
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت