loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 201 پنجشنبه 04 مهر 1398 نظرات (0)

روزی يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،

چقدر فقير هستند. آن دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر! پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسيد: چه

چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و

آنها چهار تا. ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي

تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست! با شنيدن

حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 154
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 620
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,107
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,287
  • بازدید ماه : 5,287
  • بازدید سال : 132,043
  • بازدید کلی : 5,169,557
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت