loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 177 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

دو رفیق که یکی مجرد و دیگری متاهل بودند و با کشتی مسافرت می کردند، بخاطر غرق شدن کشتی درون آب

افتادند و با سختی و مرارت زیاد، هرکدام خود را به تکه پاره ای از چوب های کشتی رسانده و موقتا از مردن

نجات پیدا کردند؛ اما چون می دانستند به زودی یا در آب فرو می روند یا توسط کوسه ها خورده می  شوند،

تصمیم گرفتند با تمام وجودشان از خدا بخواهند که کمکی برایشان بفرستد، پس هردو در خلوت به دعا کردن پرداختند...

ناگهان یک قایق بدون سرنشین برروی دریا دیده شد و یکی از مردها با سرعت خود را به قایق رساند و بدون

اینکه به دوستش فکر کند شروع به پارو زدن کرد تا خود را به ساحل برساند، در همین لحظه فرشته ای ظاهر

شد و از مرد پرسید: چرا به دوستت کمک نمی کنی؟ مرد با غرور پاسخ داد: وقتی خدا دعاهای مرا برآورده ساخته، معنایش این است که او لایق کمک خداوند نبوده!

فرشته گریست و گفت: اشتباه می کنی، چراکه خداوند دعای او را مستجاب کرده، زیرا او درحالیکه اشک می

ریخته، اینطور دعا کرده: خدایا، رفیق من زن و بچه دارد، اگر من لایق نیستم لااقل برای او کمک بفرست که به خانواده اش برسد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 153
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 594
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,509
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,689
  • بازدید ماه : 4,689
  • بازدید سال : 131,445
  • بازدید کلی : 5,168,959
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت