loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 143 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

در يکی از روستـاهای ايتاليـا، پسر بچه شـروری بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلی ناراحت می کرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهايت ناراحت کردي، يکی از اين

ميخها را به ديوار انبار بکوب.

روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که ديگران را می آزارد کم

کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهای کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.

يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهايش معذرت خواهی کند، يکی از

ميخها را از ديوار بيرون بياورد.

روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون

آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم! کار خوبی

انجام دادی٬ اما به سوراخهای ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتی تو عصبانی

می شوی و با حرفهايت ديگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنين آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی

چاقويی در دل انسانی فرو کنی و آن را بيرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ايجاد

شده را خوب کند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 136
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 490
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 958
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,138
  • بازدید ماه : 4,138
  • بازدید سال : 130,894
  • بازدید کلی : 5,168,408
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت