از پای کامپیوتر که بعد از چند ساعت بلند میشوم، هوس یک فوتبال دستهجمعی با بچهها توی میدان میکنم. مثل قبلترها که توی خانهی قبلیمان میرفتیم میدان و با بچههای کوچه فوتبال بازی میکردیم. آنجا یک مردی بود که اسم او هم اصغر آقا بود. ولی آن اصغر آقا کجا، این اصغر آقا کجا؟ او مهربان بود، اجازه میداد توی میدان بازی کنیم. یک چشمش سبز بود، یک چشم دیگرش سیاه؛ من که تا حالا با اصغر آقای اینجا روبرو نشدهام، چون ازش میترسم. بچهها میگویند که اصغر آقای اینجا یک پایش میلنگد، ولی آن اصغر آقا پایش نمیلنگید. به مامان میگویم:
- مامان برم تو میدون؟ خسته شدم از بس با کامپیوتر بازی کردم.
توی راه که میروم، با خودم میگویم خدا کند اصغر آقا آنجا نباشد. چون وقتی آنجاست اجازه نمیدهد ما توی میدان بازی کنیم. میگوید سر و صدا راه میاندازیم. یک بار هم که توپ سامان خورد به شیشهی خانهشان، از آن به بعد بیشتر از قبل غر میزند.
وقتی چشمم میخورد به ماشین اصغر آقا با خودم میگویم ایکاش این ماشینِ زردِ بی ریختِ اصغر آقا نبود. با ناامیدی برمیگردم خانه. مامان میگوید:
- پسرم چی شد؟ رفتی بازی؟
- بازم نشد.
صدای زنگ تلفن میآید.
- الو! سلام.
- شاهین میای با بچهها تو میدون بازی کنیم؟
- باشه ولی اصغر آقا چی؟
- بچهها میگن ماشینش درِ خونشون نیست. حتماً خودشم خونه نیست دیگه.
- خب باشه میام.
توی راه که میروم با خودم میگویم ایول، خدا کند اصغر آقا دیر بیاید. از دور میبینم که بچهها داخل میدان منتظر من هستند. خنکی بین بعد از ظهر و غروب، مخصوصاً وقتی که اصغر آقا هم نباشد، خیلی میچسبد. بچهها توی میدان نشستهاند و دارند حرف میزنند.
- سلام بچهها. انقد حرفهای بیخودی نزنین. تا اصغر آقا نیومده بیاید بازی کنیم.
بعد از چند دقیقه، از دور ماشین زردِ بیریختِ اصغر آقا را میبینم.
- بازم که شماها پیداتون شد. گمشید برید خونههاتون.
- بچهها فرار کنین!
خورشید هم دارد فرار میکند. درست مثل ما.
- پسرم چی شد بازی کردی؟
- آره مامان خیلی خوب بود. فقط ای کاش اصغر آقا انقد زود نمیومد تا بیشتر بازی میکردیم.
ساعت نه صبح شده. آفتاب تا ته اتاقم آمده. مامان میگوید:
- میتونی بری واسم خرید کنی؟
توی راه که میروم. چشمم به خانهی اصغر آقا میافتد که ماشین زردِ بیریختش آنجا نیست. با خودم میگویم حالا که باید باشد نیست، ولی وقتی که نباید باشد هست!
دلم برای بچههای کوچهی قبلیمان تنگ شده. آنجا که بازی میکردیم کسی کاری به کارمان نداشت. ای کاش به محسن زنگ بزنم.
- الو. سلام. خوبی محسن؟
- سلام. خوبم. مرسی...
- راستی هنوز تو میدون فوتبال بازی میکنین؟
- نه دیگه. دیگه کسی حال و حوصله فوتبال رو نداره. منم دیگه حوصلهاش رو ندارم.
- چرا؟ من که اگه جای شما بودم همیشه میرفتم تو میدون فوتبال بازی میکردم.
- بعد از این که اصغر آقا تصادف کرد اعصابش خراب شد. دیگه از اینجا رفت. ما هم دیگه فوتبال بازی نکردیم.
با خودم میگویم پس اصغر آقای کوچه قبلیمان کجا رفته؟
باز هم بین بعد از ظهر و غروب است و آن خنکی رویایی هوا.
- مامان صدای بچهها میاد. برم بازی؟
توی راه میدان که میروم بچهها را میبینم که دارند با اصغر آقا جر و بحث میکنند. سامان میگوید:
- آخه اصغر آقا بازی کردنِ ما چه ضرری به شما میرسونه؟
کمی جلوتر که میروم برای اولین بار از نزدیک صورت اصغر آقا را میبینم. یک چشمش سبز است و یک چشم دیگرش سیاه. یک پایش هم میلنگد. همان اصغر آقای کوچه قبلیمان است. همانی که مهربان بود... حالا دارد سر بچهها داد میزند. ■
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی