loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 189 چهارشنبه 09 آبان 1397 نظرات (0)
وقت آن رقصیدن است... آدم ها چتر رنگين بر دست گوش به نویدی در شهر... یک صدا، تکرار گویند.. "باران چقدر بی انتها زیباست..." غافلید! از ابری که نمیبارد با لغزشی در عشق، دلش بی ابتدا تنهاست.. ای ابر پیش خود بیهوده پنداری خانه ات روبه دریاست...؛ آدمها، قدمی سوی پلکانی غرور سیلی شدند! بر رُخی، رنگ پریده از احساس آری... حس تنهایی من خسته از آدم هاست یادم باشد.. ماهی ها را خوراکی دهم لباسی به بوی زندگی... برتن گلدان کنم... دیوار ها را رنگی زنم چمدانی را پر از دفتر کنم کمی برگ... کمی عشق به یادگار بردارم بروم... آشکاری نباشد ز این تنهایی مقصدم دور است... خالی از هر شهری ست آن جا، در آغوش خیال، بیابانی ست... شاید دیگر شعری نگویم شاید یادم کند کسی: قلمی داشت می‌نوشت نمی‌دانستمش! او رفت رفت که رفت... #امیرحسین_کیان
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 161
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 606
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,692
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,872
  • بازدید ماه : 4,872
  • بازدید سال : 131,628
  • بازدید کلی : 5,169,142
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت