loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 249 دوشنبه 07 آبان 1397 نظرات (0)
پشت در نشسته. وقتی می‌بیند در را باز کرده‌ام، دست‌هایش را به زانوهایش می‌گیرد و بلند می‌شود. چپیه به سرش بسته و ریش ملایی گذاشته. پای لَنگش را توی پاچه شلوار جمع کرده. تعارفش می‌کنم بیاید تو، عصا زنان تو می‌آید. غفور گوشه‌ی حیاط، کنار باغچه نشسته. دارد توی چراغ نفت می‌ریزد، وقتی عَبدُک1 را می‌بیند؛ پیت نفت و قیف را کنار می‌گذارد، دست‌هایش را با کهنه پاک می‌کند، بعد هر دو تا دست عبدُک را توی دست‌هایش می‌گیرد و سلام می‌كند. معلوم نمی‌شود چقدر توی سرما نشسته؛ حسابی سردش شده. وقتی چراغ را می‌برم توی اتاق، فوری خودش را به چراغ می‌رساند. عصایش را به دیوار تكیه می‌دهد و كنار چراغ چندك می‌زند؛ غفور بالشتی می‌آورد و پشتش می‌گذارد. كتری را آب می‌كنم و روی چراغ می‌گذارم. غفور هم غذا را آماده می‌كند، بعد ماهی‌تابه، سفره و نان را جلوی عبدک می‌گذارد. می‌خورد، انگشتانش را هم می‌لیسد. اول شصت، بعد چهارتای دیگر، اول از دست راستش شرو می‌كند. دست از خوردن كه می‌كشد، می‌گوید: - شكر، الحمدلله. بعد از غفور می‌پرسد: تریاك داری؟ غفور ندارد، از من می پرسد. می گویم: - به خدا ندارم، همین است كه می‌بینی، نمی‌دانم شب چكار كنم. این همان پنجی دیشبی است. فقط نگاهم می‌كند؛ از آن نگاه‌ها كه می‌دانم ادامه ‌اش فحش است. حیاط تاریك است. كوچه هم تا كنار دكان شوكت تاریك است.‌ كوچه را تا آخر بالا می‌روم. خودش پشت پنجره نشسته. یك پنجی می‌گیرم. می‌گویم: - چاچا2 پنجی هاتم، پنجی نیست؟ می‌خندد: - قربانت بروم، خودت كه می‌دانی؟ این دوهزاری های تو هم دو هزاری نیست! بسته را توی جیبم می‌گذارم و برمی‌گردم. غفور تنها كنار چراغ نشسته. نگاه پرسانی می‌كنم و می‌گویم: - تنها نشسته ای، ناكو3 كجا رفت؟ -رفت وضو بگیرد - آب می‌آوردی، همینجا وضو بگیرد. - خودش بلند شد رفت! غفور یک تكه از پنجی می‌كَند و سر سنجاق قفلی می‌چسباند. بقیه‌اش را برای بست‌های بعدی نگه می‌دارد. كتری را بر‌می‌دارم و یك لیوان چای پُر رنگ برای خودم می‌ریزم، غفور هم می‌خواهد، برایش می‌ریزم. حب خودم را توی چای ول می‌دهم. حل كه می‌شود كمی فوتش می‌كنم و گرماگرم سر می‌كشم. صدای كِرخ كِرخ دمپایی‌ها كه به زمین كشیده می‌شود، می‌آید؛ بعد در باز و بسته می‌شود و عبدک از در تو می‌آید، آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده. می‌شیند، صورتش را با لُنگ خشك می‌كند. همان لُنگ را گوشه اتاق پهن می‌كند و می‌گوید: - قبله كدام طرف است؟ غفور طرف چپِ اتاق را نشان می‌دهد. دست‌هایش را كنار گوش‌هایش می‌گیرد، بلند ‹‹الله اكبر›› می‌گوید، بعد دست‌هایش را به هم جفت می‌كند و زیر سینه‌اش می‌گیرد. خم و راست می‌شود؛ استخوان‌های خشک‌اش تِق‌تِق صدا می‌دهد. نماز كه تمام می‌شود، می‌آید جلویم؛ کنار چراغ می‌شیند. نگاهمان توی شعله‌های چراغ به هم جفت می‌شود. غفور می‌آید کنارمان می‌نشنید. غفور می گوید: - خوب كاری كردی از مُلایی در آمدی،گدایی شرف دارد به مُلایی. تو چی می‌گی رحمان؟ نگاهش كج می‌شود طرف غفور، از همان نگاه‌ها كه غفور می‌گوید: «بیم و ترس می‌دهد!» بی‌هوا سر تكان می‌دهم. اما حرفم را می‌خورم. در را كه می‌زنند دل غفور به تاپ‌تاپ می‌افتد. شب‌ها اصلاً خانه قُرق است نمی‌گذارد در را برای هیچ‌كس باز كنم. صبح هم كه در می‌زنند، نمی‌گذارد می‌گوید: «بپرس بعد باز كن. نكند خودشان باشند و ناغافل در را باز كنی» غفور می‌گوید: - برو در را باز كن، بگو من نیستم! - نَسوار می خواهم. عَبدُک بسته نَسوار اش را در‌می‌آورد و پرت می‌کند طرفم. به قاعده چند نخود زیر لبم فرو می‌كنم. بعد بسته را با كِش می‌بندم و برمی‌گردانم. غفور بلند می‌شود و كتری را از روی چراغ بر‌می‌دارد. سه لیوان چای می‌ریزد. نئشه باشد، مهربان و پر حوصله می‌شود. اما عبدک وقتی نئشه باشد سگ‌تر می‌شود. الکی اعصابش خراب می‌شود و فحش می‌دهد: -دیوث ،کِرم داری این قد اَنگولش می‌کنی؟ یه چیز بزار دیگه؟ نگاهش به من است كه آهنگ‌های موبایل غفور را می‌گردم. یكی یكی بازشان می‌كنم و می‌بینم. هنوز آن یكی شروع نشده. یكی دیگر می‌گذارم بعد قطعش می‌كنم و می‌زنم روی یكی دیگر! چشم‌های گود افتاده‌ی عبدک برق می‌زند. تریاك اثر كرده، از لب‌های خشک و چشم‌های خواب زده‌اش معلوم می‌شود. كمی خودش را تكان می‌دهد؛ خِلط سینه‌اش را زیر قالی تف می‌كند و تای قالی را بر می‌گرداند. مثل دسته بچه‌ها كه قطار بازی كنند. همه دُم پیرهن همدیگر را گرفته اند و پشت سر هم می‌روند. سر صف از مولوی عبدالفتاح شروع می‌شود، وقتی از حاج رحمت الله، دین محمد و چند پیرمرد می‌گذرد به چند جوان ریش و سبیلی ختم می‌شود. معلوم است درهای زیادی را زده‌اند و كلی آدم را از توی سوراخ‌هایشان بیرون كشیده‌اند. حاج رحمت الله توی تَرك است. چشم‌هایش پُف كرده و ریش‌اش نامرتب و بلند شده؛ با آن موقع‌هایش هیچ فرقی نكرده. حتی از دوران معتادیش هم لاغرتر شده. سر و شکلش شده مثل كریستالی‌ها. عبدک می‌گوید: - این كارا فقط از این رحمت الله بی پدر بر میاد! غفور می‌گوید: - معلوم نیست چه حسابی با رحمت الله دارد، بچگی‌هایشان با هم بوده اند. اصلاً هر دو با هم مدرسه دینی می‌رفتند. بعدش عبدک از مدرسه دینی و ملایی بیرون آمد. حالا هم که این شده! اما حاج رحمت الله را ببین، همین پارسال زمین پشت خانه‌اش را وقف مدرسه دینی كرد. وقتی به ته كوچه می‌رسند؛ مولوی عبدالفتاح قدم كند می‌كند و از نفر بغل دستی‌اش كه حاج رحمت الله است می‌پرسد: - این خانه كیه؟ گَجرند4 یا بلوچ؟ حاج رحمت الله زبانش را توی دهانش تاب می‌دهد. می‌داند نزدیكی‌های غروب ساعتی است كه غفور پشت بساط نشسته برای همین می گوید: - مولوی صاحب، بلوچ اند؛ ولی فكر نكنم الان كسی خانه باشد. مولوی عبدالفتاح می‌گوید: - تا اینجا كه آمده‌ایم بذار این در را هم بزنیم، تا الله چه بخواهد! خم می‌شود؛ سنگی بر می‌دارد و به در می زند. غفور سرش را بر می‌گرداند طرفم: - خوابت میاد؟ بلند می‌شوم، از سر شیر، كمی آب روی صورتم می‌پاشم. خنكی‌ام می‌كند؛ خوشم می‌آید. در حیاط را باز می‌كنم، جلوی باد می‌ایستم و باد می‌خورم. کوچه خلوت است، فقط یك هروئینی رد می‌شود. به زور سرش را بالا گرفته، چشم‌هایش نیمه باز است و دائم بسته می‌شود. راه نمی‌رود؛ بلکه مثل كورها عصا می‌زند. به پیچ ته كوچه می‌رسد؛ بعد پیچ را می‌پیچد و گم می‌شود. كمی دیگر توی باد می‌ایستم و برمی‌گردم. غفور به پهلو روی بالش افتاده. پا را روی پا گذاشته و دارد سیگار می‌كشد. جلد سیگار را مچاله كرده و توی جا سیگاری انداخته، جا سیگاری تا سَرش پُر از ته سیگار است. عبدک می‌گوید: - نامرد، نشد یك حب تریاك برایم بیاوری؟ غفور ناراحت می شود: - نمی شد، تو كه خودت بهتر می‌دانی، آنجا تا توی سوراخ كون آدم را می‌گردند! عبدک می‌گوید: -روزای زندان هیچ نمی‌گذشت، اگر تریاك نداشتم كه دیگه هیچی! كمی پشت سر و دماغش را می‌خارد و ادامه می‌دهد: - توی زندان برایم روغن چَرس آورده بودند. غفور می‌گوید: - نئشه‌اش چطور بود؟ عَبدُک می‌گوید: - خوب، عالی. معلوم بود از خود كابل آورده بودند! دهانم خشك شده، زبانم را روی لب‌های خشكم می‌كشم؛ بلند می‌شوم یك لیوان چای می‌ریزم. غفور سیگار توی دهانش است؛ جلو در می‌آید و در را باز می‌كند. وقتی جمعیت تبلیغی‌ها را می‌بیند، ماتش می برد. پك آخر را به سیگار ِنصفه‌ی توی دهانش می‌زند و پرت می‌كند زیر پای تبلیغ جماعتی‌ها.5 می‌گوید: - خواستم در را ببندم اما دیدم نمی‌شود و به دام افتاده‌ام. سه تا هستند. دین محمد، مولوی عبدالفتاح و حاج رحمت الله. مولوی عبدالفتاح شروع می‌كند: - به خواست خدا آمدیم برا تبلیغ دین. غفور می گوید: - چای تمام شده. عبدک می‌گوید: شفیع محمد را می‌شناسی؟ غفور می‌گوید: كدام شفیع محمد؟ عبدک می‌گوید: ما بهش می‌گفتیم شفیع محمد بی‌دندان؟ غفور معلوم است كه نمی‌شناسدش اما برای اینكه عبدک دست از سرش بردارد، الكی سر تكان می‌دهد: - هان، آره. عبدک می‌خندد: پدر‌سگ چهار تا دندان توی دهانش نداشت. شرمش می‌شد بهش می‌گفتیم بی دندان. زیاد توی زندان نماند. بعد کمی مکث کرد و با صدای بم و دورگه‌اش ادامه داد: - داشتیم بهش عادت می‌كردیم؛ كه زد خودشو ناقص كرد. می‌گویم: - مگه چكار كرد؟ می‌گوید: - تزریق کرده بود توی خایه‌اش، بعد چند روز مریض شد، بعداً دکترا پاش را از بُنِ کون قطع كردن. سال بعد هم مُرد! مانده‌ام آدم بی كون چطور می‌تواند، زنده بماند! غفور خنده‌اش می‌گیرد، جوری قهقهه می‌زند كه تمام دندان‌های سیاه و پوسیده‌اش معلوم شود. غفور سیخ داغ را به بست تریاک می‌گیرد و می‌سوزاندش. عَبدُک صورت‌اش را به غفور نزدیک می‌كند و دود می‌گیرد. بلند می‌شوم، كتری را آب می‌كنم و روی چراغ می‌گذارم. عبدک بلند شده و دارد نماز عشاء می‌خواند. غفور سیگاری روشن كرده و جا سیگاری را خالی كرده. مولوی عبدالفتاح می‌گوید: - آدم تا جوان است به كار دنیا سرگرم است. پیر كه می‌شود، سست و ناتوان می‌شود! الله پاك می‌گوید: «ای انسان پس كی می‌خواهی عبادت مرا كنی؟» بعد رویش را طرف غفور می‌كند: - جوانی است و هزار سرگرمی اما سرگرمی، كار، زن، بچه و خلاصه كار دنیایی جای خود. آن طرف آخرتی هست؟ الله پاك می‌پرسد: «ای انسان، آنوقت كه فرصت داشتی چرا عبادتم نكردی؟» غفور مات نگاه مولوی عبدالفتاح شده، فقط نگاهش می‌كند. وقتی حرف‌اش تمام می‌شود. غفور كه حسابی حوصله‌اش سر‌ رفته، سیگاری از جیبش در‌‌می‌آورد و آتش می‌كند. دودش را صاف توی صورت چروكیده مولوی عبدالفتاح فوت می‌كند. تمام جان و تنِ مولوی عبدالفتاح خشم می‌شود. اگر رحمت الله نبود، یقین كه همانجا خونش را می‌ریخت و جانش را حلال می‌كرد. رحمت الله كه از این حرف توی حرف آمدن‌ها خسته شده دست غفور را می‌گیرد و به كناری می‌‌كشدش. در گوشش می‌گوید: - بچه چه می‌گویی؟ جواب مولوی صاحب را می‌دهی؟ بعد دست غفور را می‌گیرد و می‌بردش كنار مولوی عبدالفتاح: - نماز مغرب نزدیك است، برو وضو بگیر بیا مسجد. غفور ساعتش را نگاه می کند: - ساعت یازدهه! عبدک می‌گوید: - كدام حرامزاده‌ای این وقت در می‌زند؟ با یك تا زیر‌پوش جلو در می‌روم و در را باز می‌كنم. حاج رحمت الله و مولوی عبدالفتاح پشت در اند. در را باز می‌گذارم و بر می‌گردم تا به غفور خبر بدهم. رحمت الله سرش را از لای در تو می‌آورد و موذیانه توی حیاط را دید می‌زند. حتماً بوی تریاك به دماغش زده و دارد می‌بیند بو از كجاست. می‌گویم: مادر قحبه ها دست بردار نیستند. غفور می‌گوید: بهشان می‌گفتی مهمان دارم. رحمت الله اول از در تو می‌آید. بعد مولوی عبدالفتاح. عبدک به احترام مولوی عبدالفتاح نیم خیز می‌شود: - خوش آمدی مولوی صاحب. رحمت الله كنار چراغ می‌نشیند، عبدالفتاح دورتر. به زور چشم‌هایم را باز نگه داشته‌ام، چشم‌هایم خسته است و دائم روی هم می‌رود. غفور هم چشم‌هایش به زور باز می‌شود. برایشان بالشت می‌آورم. عبدک همان طور كه ناس توی دهنش است، با چشم‌های گود افتاده و خوابش، با عبدالفتاح سلام و علیك می‌كند. رحمت الله بدش نمی آید تعارفش كنیم تریاك بكشد. هم پیر است، هم مثل من از درد پا و كمر می‌نالد. سرما هم خورده. از وقتی كه آمده همه‌اش توی چپیه‌اش فین می‌كند و می‌مالد به دماغش. جوری كه دماغش قرمز شده و اشك توی چشم‌هایش جمع كرده. عبدک نگاهم می‌كند. ابروهایش به هم جفت شده. می‌فهمم می‌خواهد چه بگوید: «این حرامی‌ها را چرا آوردی تو؟» اگر عبدک نبود الان رحمت الله برای خودش لول پیچیده بود و داشت دود می‌گرفت. دوتا چای می‌ریزم و جلویشان می‌گذارم. عبدالفتاح قندی توی دهنش می‌گذارد و یك نفس تا نصف لیوان چای را سر می‌كشد. بعد رویش را طرف من و غفور كه آن‌طرف چراغ كنار دیوار نشسته‌ایم می‌كند و می‌گوید: - جوان ها چرا نمی‌آیند مسجد؟ غفور پاهایش را دراز می‌كند. پشتش را به بالشت و‌ سرش را به دیوار تكیه می‌دهد. عبدک می‌گوید: - رحمت‌الله حرامی‌ای است كه دومی نداره. همین رحمت الله بی حیا نبود كه نادختری زنش را توی بلندگوی مسجد جار زد. پول‌های همین مدرسه دینی را ببین چه كار كرده. زندگی ای درست كرده مادر قحبه. رحمت الله نگاهی به چپ و راست؛ عبدک و غفور می‌كند و بلند می‌شود. مولوی عبدالفتاح هم پشت سرش بلند می‌شود. عبدک نیم‌خیز می‌شود. انگار از آن وقت تا حالا منتظر همین بوده. غفور همین‌طور كه سرش را به دیوار تكیه داده می‌گوید: - مولوی نشسته بودی! تو كه هنوز چاییتو نخوردی! ساعت از دوازده گذشته. جای خواب‌ها را می‌اندازم. عبدک را گوشه اتا می‌خوابانم. غفور كمی دورتر از چراغ، نزدیك پنجره می‌خوابد. جای خودم را نزدیک چراغ می‌اندازم، لامپ را خاموش می‌كنم و توی جایم دراز می‌كشم. پتو را تا زیر چانه بالا می‌کشم. غفور صدایم می‌كند، بزور حرف می‌زند. چشم‌هایش بسته؛ فقط دهنش است که تکان می‌خورد: - رحمان در را قفل کردی؟ شعله چراغ را كم كردی؟ صدای غفور دوباره بلند می‌شود، انگار امشب می‌خواهد بمیرد و قبل از مُردن هم حتماً برایم وصیت كند: - رحمان فهمیدی چی گفتم؟ عبدک هم كه تا چند دقیقه پیش لب‌هایش می‌جنبید و ذكر می‌خواند، خوابش برده. پیرهنش را به میخ روی دیوار آویزان كرده و لُنگش را كنار بالش گذاشته. پاها و شكمش را توی پتو جمع كرده. فقط سرش از پتو بیرون مانده. لامپ را روشن می‌كنم. می‌روم مستراح. توی تاریكی مستراح كاسه را پیدا می‌كنم و می‌نشینم. پاهایم از تو درد می‌كند. اصلاً درد از استخوان‌هایم است كه تا مغزشان پوسیده. دیگر تریاك هم حریفم نمی‌شود. خودم را توی كاسه مستراح جا به جا می‌كنم. در می‌زنند. هنوز خودم را نشستم، پاهایم از بس نشسته‌ام خوابرفته. در زدن‌ها شدت می‌گیرد. چند نفر هم پشت در با هم بلند بلند حرف می‌زنند. صدای كِرخ كِرخ دمپایی‌ها بلند می‌شود. غفور است كه بیدار شده. در را باز می‌كند. این طور كه معلوم است چند نفری توی خانه می‌آیند. غفور كه هنوز گی خواب است، پشت سرشان وارد خانه می‌شود. كمی كه می‌‌گذرد صدای عبدک هم می‌آید كه بلند فحش می‌دهد. یعنی چه خبر است؟ در مستراح را نیمه باز می‌كنم. در حیاط باز است. پشت در هنوز شلوغ است. صداهای توی كوچه بیشتر می‌شود، معلوم است كه همسایه‌ها جمع شده‌اند دم در خانه. خودم را شُسته نشسته از مستراح می‌زنم بیرون و پشت در پناه می‌گیرم. صدای رحمت‌الله که نزدیك است می‌آید که دارد با مامورها حرف می‌زند. رحمت‌الله گرم حرف زدن است كه صدای فحش‌های عبدک بلند می شود: - حرامزاده بالاخره كار خودت را كردی؟ رحمت الله می‌گوید: من مگر چكاره‌ام؟ صدای غفور هم می‌آید، معلوم است كه كنار عبدک است: - نامردی كردی رحمت الله. هنوز حرف غفور تمام نشده كه صدای جیغ رحمت‌الله بلند می‌شود. آنقدر بلند كه صدایش تا سر خیابان می‌رود. بعد صدای گروپِ افتادنش که توی گوشم صدا می‌کند. همهمه می‌شود: - كشتش! صدای فحش و داد بلند می شود. اینطور كه معلوم است مامورها دارند كسی را می‌زنند. بعد صدای فحش‌های عبدک که از همه بلندتر است شنیده می‌شود. می‌گوید: - خوبش کردم، حرامی را...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 194
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 539
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,132
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,312
  • بازدید ماه : 4,312
  • بازدید سال : 131,068
  • بازدید کلی : 5,168,582
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت