در ابتدا چیز مهمی به نظر نمیرسید. به هر حال پوست هر كسی خشك میشود، به هر دلیلی. زیر چانهاش را هم نگاه كرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشك شده بود، مثل وقتی كه اسكی میرفت. كرم مرطوبكننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش كرد.
صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تما سرانگشتانش با صورتش حس كرد هنوز صورتش خشك است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز كرم به صورتش مالید.
صبح روز سوم فكر كرد از كرم خوبی استفاده نمیكند، بالای میز توالت زنش رفت و از كرم مرطوب كننده او زد. چه بوی زنانهای داشت، حتماً در شركت، همكارها سر به سرش میگذاشتند.
♦♦♦♦♦♦♦
روز چهارم، جمعه بود. میخواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناك شده بود. دید كه كمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر كرمهایی است كه استفاده كرده، باید در حمام به صورتش لیف بكشد تا سلولهای مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش كشید ولی آنطور كه فكر میكرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه كرد، هیچ تغییری نكرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه كرد دفعه بعد به صورتش كیسه بكشد! مرد فقط خندید.
♦♦♦♦♦♦♦
شنبه همكارانش گفتند بهتر است از هیچ كرمی استفاده نكند چون معمولاً بدتر میشود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دكتر پوست مراجعه كرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دكتر نداشتند چون پوست دست و صورتشان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر میآمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دكتر كه انتظار ورود یك زن جوان و زیبای دیگر را داشت كمی تعجب كرد. با بیحوصلگی ذرهبینی برداشت، نگاهی سرسری كرد و نسخهای نوشت.
♦♦♦♦♦♦♦
داروها تركیبی بود و تا دو روز دیگر آماده میشد. مرد با نگرانی و بدون اینكه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه كنار رفت و با بیمیلی رهسپار محل كار خود شد. در آنجا دست و دلش به كار نمیرفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود كه صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید كه پوست دستهایش هم خیلی خشك شده است. جایی برای شوخی و بذلهگویی باقی نمانده بود، همكارانش با قول انجام كارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماریاش كردند.
♦♦♦♦♦♦♦
دكتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دكتر گفت ممكن است قارچ باشد، خانم، خودش را كنار كشید و مرد دلش شكست. پوست صورتش كه زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا كاملاً تیره شده بود و به قهوهای میزد و پوست دستهایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینكه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخهی دوم را به داروخانه تحویل داد.
در ماشین زنش ساكت بود. شب پتو و بالشها را از روی تخت جمع كرد و در هال روی كاناپه جای گرم و نرمی برای شوهرش درست كرد و وقتی میرفت بخوابد از دور بوسهای برایش فرستاد. مرد با خودش فكر كرد: «خیال میكند خیلی محتاجم» و در حالیكه از رفتار زنش دلشكسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن كند ولی فكر كرد اگر او بخواهد ببیندش چه كار باید بكند؟ منصرف شد و به خواب رفت.
صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبهها در هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت كسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنكه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبهای كه قیافهی مستأصلی داشت در را به رویش باز كرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینكه زنی شوهرش را در جایی كه انتظار ندارد ببیند.
به مرد گفت: مریم را میخواهید؟
مرد سرش را تكان داد و با تردید پا به درون گذاشت.
میترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنكه سرش را برگرداند گفت: «مریم طبقهی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی كارش. مرد پشت در ایستاده بود و افكار تلخی ذهنش را پر كرده بود. در را باز كرد و از همان لای در دید كه روی تخت یك بوزینه خوابیده است.
♦♦♦♦♦♦♦
هوا سرد بود و به همین دلیل پارك خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیكه ذره ذرهی تنش در حال انجماد بود فقط یك تصویر در برابر چشمش تكرار میشد: بوزینهای كه روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری كه مریم را دیده بود فكر میكرد و اینكه در بدن سفید و گرم هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود كه بیماری را از مریم گرفت است. پس زنش حق داشت كه او را از خودش جدا كند. گرچه دیر این كار را كرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود میپرسید: عاقبتم چه میشود؟ وقتی بوزینه شدم كجا بروم؟ خانوادهام مسلماً از من فرار خواهند كرد. پس بهتر است كه از همین حالا دیگر برنگردم. اما كجا بروم؟
بغضی در گلویش ورم كرده بود. لبهایش آویزان بود و قیافه او را برای ت رهگذرانی كه از برابرش میگذشتند مضحكتر جلوه میداد. مردم او را به شكل حاجی فیروز میدیدند. مردی كه فقط گردی صورتش سیاه بود با لبهای قرمز و چشمهای سفید. فقط یك راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینكه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟
مرد در حالیكه پوست دستهایش را وارسی میكرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمینگیر شده است؟
زن غریبه جواب داد: نمیدانم. از اول بیماریاش من اینجا بودم، مشكلی نداشت. تازه بوزینه شده بود كه خودش را از بالكن بالا پرت كرد توی حیاط، ولی واضح است كه آدم از این فاصله نمیمیرد (مرد با خودش فكر كرد: یعنی می گوید كه من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری میكنی فردا صبح از اینجا میروم... مرد پرسید: تو كی هستی؟ زن ادامه داد: ... و فقط در یك صورت دوباره بر میگردم. مرد میدانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش كرد، رفت حیاط و روی موزاییكهای یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه میكرد. زن مثل درختی بود كه در باد خم و راست میشد.
مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری كه جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریكی پلك میزد. مرد جرأت نمیكرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغهای كوتاهی كشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پلهها پایین آمد. همان پای پلهها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: میمانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناك است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شدهای، مثل این است كه از خودت فرار میكنی. من فردا صبح میروم مگر اینكه...
مرد در حالیكه از جای بر میخاست گفت: فكر نمیكنم این بیماری مسری باشد نه؟!
و در همین حال آینهی روی دیوار را برداشت و پرت كرد روی موزاییكها.
♦♦♦♦♦♦♦
مرد ترسش ریخته بود. بوزینه كاملاً بیآزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال مینمود. مرد قبل از اینكه كاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر كرد بعد در را از پشت قفل كرد و كلیدش را از بالای دیوار پرت كرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبهی تخت مینشست، بوزینه خیره به او نگاه میكرد و او هم فكر میكرد، به زندگیاش، به خانوادهاش، به كارهایی كه كرده بود و كارهایی كه نكرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییكهایی كه پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا كه در خانه یك وجب زمین پاك نبود.
♦♦♦♦♦♦♦
سه روز بود كه غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب میخورد و به بوزینه هم آب میداد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حركتی نمیكرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز كشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم كلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش كشید. زیر انگشتانش چیز تازهای حس كرد. حس كرد تركهایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دستهایش نگاه كرد، روی آن هم تركهایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده میشد. از بیحالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز كرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستان لزج بود، دید كه از تركهای پوستش مایع سیاهرنگ و غلیظی تراوش میكند. دوباره از هوش رفت بیآنكه بداند چه بر سرش میآید. مرد در احتضار بود.
خانه مثل گور مردگان بیجنبش و تاریك بود. پوست بوزینه روی تخت خشكیده و شكل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن میجنبید و دنبال راهی به بیرون میگشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی كه دید مردی بود كه مانند مجسمههای زیر خاكی، پوستی خشك و ترك خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لبهای خشكیدهی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را كامل كند. زن پوست خشكیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع كرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام كرد، چادر به سر كرد و از خانه بیرون رفت.
مرد در تنهایی كه سرنوشت همهی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر لزج، پوستش خشكید و چون ترك داشت تكهتكه جدا شد و مرد با چهرهای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تكههای باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا كرد. خیلی دلش میخواست بداند چ شكلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود كه در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباسهایش رفت، قیرگون و چسبناك بود و نمیشد از آن استفاده كرد. با جلد تازهی خود لخت و عریان در میان اتاق ایستاده بود كه در زدند، پارچهای به خود پیچید و در را باز كرد، زن غریبه كه حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل كرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من...
- راستی؟
- بله، و ما فكر كردیم تو به اینها احتیاج داری؟
و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.
- مریم چطور شده؟
- لباسها را بپوش و برو پی زندگیات ... و دیگر برنگرد.
- من برنمیگردم، از تو متشكرم.
- چرا؟
- نمیدانم. تو كی هستی؟
- من كسی نیستم. زود برگرد نزد خانوادهات
- میترسم برگردم و كسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟
- یك روز تمام یا یك روز دیگر...
- خداحافظ
- خداحافظ ■
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی