loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 283 سه شنبه 24 مهر 1397 نظرات (0)
بالاخره یک نفر پیدا می شود که بگوید قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید . بالاخره موقعیتی پیش می آید که سیبی از درختی بر سر دانشمندی بیفتد و اورا بکند آقای جاذبه ! بالاخره می شود که زنی خودش را در آستانه سی سالگی گم کند و بعدش در رباعیات خیام و اشعار سپید عبدالرضایی دنبال خودش بگردد . • من همان زنم ؟! همان زن با ذهنی آشفته و هر جائی ؟! • اینجا در اتاقم دو نفر دیگر هم غیر از من هستند . یکی شان زنی است با موهای یکدست سفید . خودش که می گوید همسن من است و پیر نیست . دلیلی ندارم که حرفهایش را باور نکنم . آن یکی هم زنی است حدودن ۴۵ ساله که هیچوقت حرف نمی زند . زن موسفید همسن من هر شب داستانی برایمان تعریف می کند ... درد یعنی اینکه حفره لای پاهایت تنگ و گشاد بشود نبض بزند . هر صدای کوچکترین ندایی باعث خشمت شود . مثل اینکه از درون بسوزی . همه اعضا جوارح درونت ذوب شوند و به یک اشاره بند باشند تا از جایی به بیرون فوران کنند . و عین یک آتشفشان از کله ات دود بلند شود • پیرزن طبق معمول در راهروی ورودی خانه زیر لامپ ۱۰۰وات که درست از وسط راهرو آویزان است نشسته و دارد چیزی را وصله می زند . حباب چراغ راهرو چند سالی می شود که شکسته و مثل خیلی چیز های دیگر این خانه تعمیر نشده حباب سبز رنگی بود که وقتی لامپش روشن می شد راهرو به رنگ سبز در می امد من فکر می کردم دیوارهایمان در اصل رنگشان سبز است اما از وقتی حباب شکست فهمیدم دیوارها کرم رنگ بودند . • پیرزن مرا که می بیند به این آشفتگی به حیاط می روم می پرسد حالت خوب است ؟ ! می گویم : می سوزم ننه ! این را که می شنود نیشش باز می شود و آن خالی بین دندانهایش که حالم را بهم می زند پیدا می شود می گوید مرد می خواهی ننه مرد ! • بعد هم می زند زیر خنده سینه اش همیشه خدا خس خس می کند وقتی می خندد حس می کنی میخواهد چرک و کثافت بالا بیاورد . خودم را به نشنیدن می زنم و به سرعت از خانه خارج می شوم . دمپایی نمی پوشم . هوا سرد است . موزائیک ها انگار که قالب یخ هستند وقتی در طول تراس راه می روم جای پاهایم روی به شکل یک رد پای ذوب شده است • لعنتی هوای به این سردی من چرا می سوزم ؟! • * * * * • نمی دانم چرا اینجا هستم و اصلن اینجا کجاست ؟ فقط می دانم که از بودن در اینجا احساس ناراحتی نمی کنم . دم . بازدمم حفره های بینی ام را می سوزاند . به دور و برم نگاهی می اندازم سالن بزرگیست به شکل مستطیل که دور تا دورش پنجره است . باران شدیدی می بارد طوریکه بیرون اصلن دیده نمی شود . تمام کف سالن توسط یک فرش خیلی بزرگ چهارخانه مفروش شده است . باید فر گرانبهایی باشد . یک دست مبل راحتی چرمی هم در قسمتی از سالن به صورت دایره چیده شده در وسطشان میز گردی هم گذاشته شده با یک گلدان چینی سفید بر رویش . • در گوشه ای از سالن میز تحریری وجود دارد . روبروی میز تحریر هم یک مبل راحتی تکی گذاشته اند که خیلی بزرگ است . در باز می شود و مردی میانسال با موهای جوگندمی و ریش وارد می شود . قدش بلند است و عینک گردی هم بر چش زده است . کت و شلوار سرمه ای پوشیده . به محض اینکه چشمش به من می افت لبخندی می زند و می گوید بسیار از دیدارتان خوشوقتم . من که نمی شناسمش هاج و واج سرم را تکان می دهم . خودش را معرفی می کند و می گوید که فروید است . می گوید شنیده است که هیچ روانکاوی را قبول ندارم و معتقدم روان چیزی نیست که قابل کاویدن باشد . می گوید شنیده است که فکر می کنم بعضی از انسانها از ابتدای تولد تنها به دنیا می آیند و هیچ چیزی نمی تواند تنهایی هاشان را پر کند . می گوید می داند که همه را از خودم دور کرده ام و رفته ام با پیرزنی زنده گی می کنم که بین دو دندان جلویش سوراخ است و هر وقت می خندد حالم ازش بهم می خورد . انگار میخواهد چرک بالا بیاورد . می خندم و می گویم شنیده بودم روانکاوها همان رمانهای به روز شده هستند اما دیگر نمی دانستم تا این حد ! او هم می خندد و می گوید : بقیه اش را خودتان بگویید . • _ من ؟ هیچی یادم نمیاد . هر چی هست مربوط به خیلی قبلهاست ... • از همان قبلها بگویید . از بچگی ! چیزی به خاطر می اورید ؟ • خیلی کتابی حرف می زند . • _ آخه چی بگم !؟ چیزی نیست که بگم . جز اینکه حس می کنم نفسم می تونه این سالن رو به آتیش بکشونه ! • می گوید : از همان قبلها بگویید . چرا از بچگی تان چیزی نمی گویید ؟ • کلافه می شوم روی مبل راست می شوم و می گویم من از همان اولش همینطوری بودم . فقط یک مادر بزرگ از آن دوران یادم می آید . اونم به خاطر اینه که هر موقع می رم جلو آینه به جای تصویر خودم اورا می بینم ! • * * * * • پوستم خشک است طوریکه کف پاهایم همیشه ترک بر می دارد و خونریزی م کند . وقتی هم لبخند می زنم پیش خودم می گویم الان است که چروکهای دو دهانم از هم شکافته شوند . دستهایم وضعشان خرابتر است . مجبورم روزی چن بار کرم بزنم . به پیشنهاد فروشنده ای مارک سینره را انتخاب کردم . تیوپ صورتی مرطوب کننده سوپر مخصوص صورت و تیوپ سبز مخصوص بازسازی سلولهای دست و مرطوب کننده . نمی دانستم این کرمها غیر از خواصی که روی بروشورشان نوشته شده خاصیت احضار ارواح را هم دارند وگرنه هیچوقت سراغشان نمی رفتم و می گذاشتم پوستم همینطور چروک شود خشک شود و از هم بشکافد از هم بشکافم که شاید مواد مذاب درونم بیرون بریزد و ازین سوختن خلاص شوم .  * * * * * • حالا که نشسته ام اینجا روی این مبلی که باید راحت باشد اما نیست و این مرد منتظر است تا من شروع به حرف زدم کنم . من حرفی برای گفتن ندارم . خودم خوب می دانم چه مرگم است . این را هم می دانم هر چه قدر هم توضیح بدهم این نره خر که اسم خودش را گذاشته دکتر نخواهد فهمید . برای همین موضوع اصلی را دور می زنم و هر وقت حس می کنم کم کم نزدیکش می شود می پیچانمش . آنقدر دری وری می گویم و ازین و آن شکایت می کنم . او هم آنقدر احمق است ک حرفهایم را باور می کند ! بله من هر هفته 45 دقیقه روی این مبلی که باید راحت باشد اما نیست می نشینم تا دروغ تحویل این نره خر بدهم بعد هم 35هزار تومن بابت اینکه دروغ هایم را باور کرد پول می پردازم ! • * * * * • کرمها را گذاشته ام جلوی آینه میز توالتم . نگاهی به خودم می اندازم در تیوپ صورتی را که باز می کنم . بویی آشنا به مشامم می رسد . مرا می برد به قبلنها . اولش دقیقن یادم نمی آید به کجاها می روم اما فکر که می کنم یادم می آید بوی مادر بزرگ است . به این عطر فکر می کنم و کرم را به صورتم می مالم . ناگهان متوجه می شوم صورتم را چرب و چیلی کرده ام . به سرعت می روم با آب و صابون صورتم را می شویم . دستهایم را هم می شویم . دست و صورتم چرب نیستند اما عطر کرم هنوز هست . عطر کرم / بوی مادر بزرگ ! به اتاقم بر می گردم . جلوی میز توالتم می نشینم . کرم صورتی را بر می دارم این دفعه به اندازه کافی می مالم . به مادر بزرگ هم فکر می کنم که 18 سال پیش مرد البته بهتر است بگویم کشته شد . زن با خدایی بود . می گویند هیچوقت نمازش قضا نمی شد . می گویند رفته بود پیش یک قابله یا عطار دارویی خریده بود هیچوقت رگل نمی شد تا نمازش قضا نشود . تا مجبور نمی شد از خانه بیرون نمی رفت . وقتی هم می رفت صورتش را چنان با چادرش می پوشاند که محال بود کسی ببیندش . نمی دانم 30 / 40 سال پیش هم کرم سینره با تیوپ صورتی بود یا نه که مادر بزرگ به صورتش بمالد . ؟! • به هر حال این کرمها بوی اورا می دهند . حتا یک روز قبل از اینکه سکته کند هم همین بو را می داد . خوب به یاد دارم عطرش را در آن شبی که فردایش سکته کرد . سکته مغزی ! 18 روز توی کما بود بعد هم سرش را شکافتند تا یک چیزی را از توی سرش در بیاورند . دوام نیاورد و مرد . دکترها گفتند : علت سکته این بوده که یکی هر شب در خانه را می زده وارد خانه می شده و بعد به زور به او تجاوز می کرده . او نمی خواسته و چون زن با آبرویی بوده هیچوقت به کسی چیزی نمی گفته . دکترها وقتی سرش را باز کرده بودند اینها را توی سرش دیده بودند . حتا توانسته بودند از چهره مردی که به مادر بزرگم تجاوز کرده اسکن بگیرند . اما بچه های مادر بزرگ با اینکه صاحب عکس را شناختند برای اینکه آبرویشان نرود ساکت ماندند . در عوض مراسم باشکوهی برای مادرشان گرفتند تا روحش شاد شود اما این روحی که من حسش می کردم اصلن شاد نبود ! • حالا چرا بعد اینهمه سال مادر بزرگ توی کله من / توی آینه میز توالت من پیدایش شده نمی دانم ؟ انهم بعد 18 سال ! • * * * * * • هر بار که می بینمش به یک اسم خطابش می کنم . اسمی که خودم برای انتخاب می کنم . این بار میم مثل مودب صدایش می زنم . دکترم است . سالهاس تصمیم جدی گرفته تا مداوایم کند .منهم کاری به کارش ندارم . آزاداش گذاشته ام گاهی به گوشه موشه های دلم سرک بکشد اما نمی گذارم زیاد پیش برود . نره خر امروز پلیور یقه اسکی لجنی با کت قهوه ای چهارخانه پوشیده و کلی عطر ب خودش پاشیده طوریکه وقتی وارد اتاق می شوی اول از همه بوی عطر گیجت می کند . لابد انتظار هم دارد مستقیم بپرم توی بغلش . خوشم می آید سر به سرش بگذارم . هر موقع حوصله ام سر می رود و دلم میخ واهد تفریح کنم اینجا می آیم کلی دروغ تحویلش می دهم . او هم به خیالخ ودش راهنمائی ام می کند . ایندفع می پرسد چرا متارکه کرده ام ؟ آیا قصدم واقعن طلاق است ؟ بد بخت نمی دان من اصلن شوهر ندارم . می پرسد چرا از شوهرم دوری می کنم ؟ تا اینجایش را با خنده و دور زدن جواب می دادم . تا اینکه پرسید چرا با شوهرم sexنمی کنم لعنتی ! بازهم بحث را کشاند به این کلمه ! دلم میخ واهد بالا بیاروم . دلم میخ واهد جیغ بزنم و بگویم این کلمه را نگو . به جایش بگو گائیده شدن / بگو دادن / بگو تجاوز / دیگر یادم نیست چه جوابی دادم یا چه رفتاری داشتم . صورتم دوباره داغ بود و چیزی میخواست از کله ام بیرون بزند . فقط تا اینجایش را به یاد دارم . چند دقیقه بعد توی خیابان بودم . • * * * * • نمی دانم چرا این تصویر لعنتی توی آینه روز به روز بیشتر شبیه مادر بزرگ می شود . تصویر توی آینه را می گویم . هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم . چند دقیقه ای به بهانه کرم زدن جلوی آینه می ایستم . اما خودم را نمی بینم . تصویر تصویر مادر بزرگ است . سرش را پائین انداخته و چیزی زیر لب زمزمه می کند . صدایش را نمی شنوم انگار که در آنطرف آینه حبس شده باشد . • پیرزن می گوید شاید خیرات میخ واهد شاید هم میخ واهد بروی سر خاکش و حمد و سوره ای برایش بخوانی .... • می گویم برود خیرات را از پسرهای الدنگش بخواهد نه از من . حمد و سوره هم می خواهد چرا امده سراغ من که دیگر این چیزها را فراموش کرده ام . برود پیش یکی دیگر چه فرقی می کند چه کسی برایش فاتحه بخواند ؟ خوب می داند به خاطر عذاب وجدانی که دارند به خاطر مسکوت نگه داشتن علت مرگش هرچ بخواهد فورن انجام می دهند . • پیرزن زیر لب غرغری می کند و می گوید : من نمی دونم دیگه هر کار خودت صلاح می دونی همونو بکن . • * * * ** • باز هم سر از دفتر فروید در آورده ام . نمی دانم چه می شود که گاهی اینطرفها پیدایم می شود ؟ لبخند می زند . لبخندش آرامم می کند . دست می دهیم . چیزی که می فهمم این است در حضور این یکی اذیت نمی شوم . کلماتش روانم را نمی خراشد . گارد نمی گیرم . • می پرسد چرا با پ پ پ ..... پیش دستی می کنم و می گویم پلنگ صورتی . • می خندد و می گوید : باشد چرا با پلنگ صورتی کنار نمی آیم ؟ • _می گویم : دوستش ندارم . • سکوت می کند . منهم ساکت می شوم . ساعتها می گذرد و هیچ نمی گویییم فقط بهم نگاه می کنیم . بعدش فروید لبخندی بر لب دارد پیداست که خوشحا است . یک ساعت جیبی زنجیر دار هم در دست دارد . می گوید می توانم بروم . ب خیالی راحت از آنجا بیرون می آیم و می روم خانه پیرزن که می بینم نیشش ت بناگوش باز است . می پرسد : خبری شده ؟ با این یارو خیلی جیک تو جیک شد ... هر وقت بر می گردی شنگولی .... • می روم توی اتاقم در را محکم می کوبم . صدای خنده اش را از پشت در می شنوم . انگار باز هم دارد چرک بالا می آورد !  * * * * * * • خواب بودم صدایی بیدارم کرد . انگار که دو نفر با هم حرف می زدند حرفهایشان قابل تشخیص نبود . اما یکی شان پیرزن بود . آن یکی هم صدای ی مرد بود . با تعجب از جا بلند شدم . یعنی چه کسی می توانست این وقت شب د خانه ما باشد ؟ چه کار مهمی بوده که این وقت آمده اند ؟ کنجکاوی نگذاشت آرام بگیرم . به آهستگی از اتاق خارج شدم . صدا از اتاق خواب پیرزن می آمد . اما گفتگویشان قطع شده بود . هراز گاهی کلمه ای موزون بینشان رد و بدل می شد . صدای قلبم را می شنیدم . به آرامی سمت اتاقش که ان سوی راهرو بود رفتم . از سوراخ کلید پیرزن را دیدم که لخت بود . مردی هم که صدایش را شنیده بودم لباس تنش نبود . روی تخت دراز کشیده بود و پیرزن روی مرد نشسته بود . خودش را بالا می کشید و دوباره روی مرد می افتاد . از قیافه اش معلوم بود که خیلی خر کیف شده و نیشش باز بود . سوراخ لای دندانهایش دیده می شد . حالم بد شد . داشتم بالا می آوردم . بدنم داغ بود . حس کردم چیزی نمانده تا آتش بگیرم . از طرفی هم می خواستم بدانم آن مرد کیست ؟ اما تهوع امانم نداد . به طرف دستشویی ته راهرو دویدم . عق می زدم تمام تلاش خودم را کردم که سر و صدا نکنم . یک دل سیر استفراغ کردم . وقتی چهره پیرزن که بالا و پائین می رفت در ذهنم تداعی می شد با آن سوراخ لای دندانهایش حالم بدتر می شد . دوباره عق می زدم . حس می کردم خودم را خیس کرده کرده ام . وقتی از دستشویی خارج شدم لای پاهایم سر می خورد . با دامنم خودم را خشک کردم . اتاق پیرزن سکوت مطلق بود . مثل اینکه با ریخته شدن محتویات معده من درت والت و سرریز شدن تخم های ان مردک ارتباطی بود . روی نک انگشتا به سمت تراس رفتم . تا از پنجره بتوانم نگاهی به داخل اتاق بیندازم . نمی دانم چرا اما در آن لحظه هویت مرد برایم خیلی مهم شده بود . اما همین که جلوی پنجره رفتم خشکم زد . مبهوت ماندم . مرد غریبه نبود .( د ) همان د مثل دزد خودمان . هردویشان خواب بودند . ( د ) رو به پنجره خوابیده بود . و هاج و واج نگاهش می کردم . نفهمیدم چه مدت تماشایش کردم که ناگهان چشمهایش را باز کرد و مرا دید . به تندی به سمت اتاقم دویدم . بازهم لای پاهایم سر می خوردند . نفس نفس می زدم . روی تختم افتادم . نمی فهمیدم . نمی فهمیدم ( د ) در خانه ما چه می کند ؟ اندکی بعد متوجه صدایی از راهرو شدم کسی داشت به طرف اتاقم می آمد . در باز شد د مثل دزد بود . به آرامی وارد شد . پا شدم و نشستم روی تخت و گفتم در را پشت سرت قفل کن ! لباسهایم را کندم ! o * * * * * • صبح که پیرزن مارا با هم توی اتا من دید کلی خندید . آنقدر خندید که بعدش چرک بالا آورد و خفه شد . بوی گند و کثافتی که بالا آورده بود همه خانه را برداشت . • الف مثل احمق دیوانه وار در خانه می گشت . گاهی خودش را می زد . گاه گریه می کرد . گاهی هم گوشه ای کز می کرد و زل می زد به نقطه ای نا معلوم من سبک بودم و خنک . دلم میخ واست پرواز کنم . وقتی رفتم جلوی آینه تا کرم به صورتم بمالم . مادر بزرگ را دیدم که داشت گریه می کرد . تحمل گریه اش را نداشتم . چند بار تهدیدش کردم که بس کند اما نکرد . با صندلی آینه را شکستم . مادربزرک تکه تکه شد بعد در هر تکه از آینه یک مادر بزرگ بود . عصبانی شدم همه اینها تقصیر الف مثل احمق بود . تکه ای از آینه را برداشتم تا پیدایش کنم و حسابش را برسم . اما خانه ساکت بود . حدس زدم که خوابیده باشد . به اتاق خواب پیرزن رفتم . دیدم خودش قبل از من به حساب خودش رسیده . از وسط اتاق خودش را حلق اویز کرده بود . نمی دانم چرا اما از مردنش عصبانی شدم با همان تکه آینه به جسدش حمله کردم تا می توانستم زدمش . می زدم و فریاد می زدم پ ... پ... پ ...مثل پدر ! • * * * * * • مدتهاست پیش فروید زنده گی می کنم . زیاد با هم حرف نمی زنیم . یکبار که در مورد من با دکتر دیگری حرف می زد شنیدم که از عقده و اودیپ و.. این کلمات استفاده کرد . به هر حال من که حالم خوب اس ت فقط گاهی دلم برای میم مثل مجنونم تنگ می شود ...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 50
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 118
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 132
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9,668
  • بازدید ماه : 9,668
  • بازدید سال : 136,424
  • بازدید کلی : 5,173,938
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت