loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 262 یکشنبه 22 مهر 1397 نظرات (0)
ـ " تو نمی فهمی." ـ" دیوونه شدی، رضا. به خدا دیوونه شدی. مشاعرتو از دست دادی. خب یه اتفاقی افتاد. آره، قبول دارم. سخت بود.. ولی برادر من، گذشت.. باید بگذری.." رضا، سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد و زیر لب تکرار کرد:" تو نمی فهمی." چرخ دستی شبکه دار فلزی را بین راهروهای رنگین موادغذایی فروشگاه هدایت کرد و نگاهش روی برچسب های قیمت در حرکت بود. به قسمت غذاهای کنسروی که رسید، مکثی کرد و بی توجه به مسئول راهرو که به سبد خریدش خیره شده بود، تمام موادغذایی و بهداشتی را بیرون آورد و چید کنار قفسه ها. نگاه خیره ی مسئول راهرو بین دستانش و اجناس تلمبار شده در نوسان بود. چشمانش را تنگ کرد و به سمت قفسه ی کوچکی که برچسب ( غذای حیوانات ) داشت خیز برداشت و با ولع قوطی ها را ریخت داخل سبد. زن، دستمال آبگیری زرد رنگ را در سینک ظرفشویی فشار داد و چند بار با شد در هوا تکانش داد. ذرات ریز آب روی پوستش نشست. با نگرانی نگاهی به سرامیک های سفید برق انداخته شده انداخت و خم شد تا از جهات مختلف سطح زمین را بررسی کند. گوشی تلفن بی سیم را بین گوش و شانه اش نگه داشت و با گوشه ی نسبتاً خشک دستمال چند بار روی چهار پنج سرامیک زیر پایش دستمال کشید؛ " اوهوم.. آره .. میفهمم." دستمال را با حواس پرتی انداخت داخل ماشین لباسشویی و به سمت حمام رفت؛ " خب، آره، یه چیزایی شنیدم.." محلول سفید کننده را در وان حمام ریخت و به آشپزخانه برگشت برای پیدا کردن دستکش پلاستیکی. سرگردان ایستاد در فاصله ی بین میز آشپزخانه و لباسشویی زیر لب با خودش زمزمه کرد: " چی م خواستم؟؟.."... " یادم نمیاد .. چی ؟ آره. آره.گوش ام با توئه .. " ... " مهشید جون اشکال نداره 10 دقیقه دیگه زنگ بزنم؟ یه کاری داشتم، یادم نمیاد.." توران، قوطی شیشه ای قرص هایش را از داخل جعبه ی دارو ها بیرون آورد و با دست های لرزان و بی جانش در بطری را چندبار به سمت راست چرخاند.. هر شده بود. درب را به سمت بالا فشار داد و به سمت مخالف پیچاند، صدای تیک داد و باز نشد. قوطی را انداخت روی زمین. نشکست. آوار شد روی زمین و زار زار گریه کرد.. رضا، کلاه پشمی خاکستری را تا روی ابرو هایش پائین کشید و سرش را فرو برد. در فضای بخار گرفته ی یقه گشاد شده ی پولیورش. ایستاد و قلاده را محکم تر کشید. سگ داشت برگ های خشک کنار دیوار را بو می کشید. با فشار بند قلاده دور گردنش پاهایش روی زمین کشیده شد و از سر نارضایتی زوزه‌ی کشدار کشید. رضا قدم‌هایش را تندتر کرد.. مهشید چراغ خواب را خاموش کرد و زیر پتو خزید. ملافه‌ها یخ زده بودند؛ " وایییی... چقدر سرده امشب.." ـ " امروز رضا رو دیدم." ـ " جدی؟ چی کار می‌کنه؟ هنوزم.." ـ " آره.. باورت نمیشه. نمی دونم اسمشو چی بذارم. پسره پاک قاطی کرده. شده عین کفتر بازا. نیست تو این دنیا دیگه. به خودش که نگفتم، ولی من هنوزم می گم همه ی این اتفاقایی که پیش اومد زیر سر زنشه.." ـ" اوهوم.." مرد ابروهایش را بالا آورد و خیره شد به زن که زیر توده ی پتو ملافه پنهان شده بود؛" چیه؟! دفاع نمی کنی دیگه؟ فمینیست بازی و این حرفا؟" ـ " حوصله ی توضیح دادن دیگرانو ندارم. سرده.. بیا بخواب." مرد عینکش را گذاشت روی میز کنار تخت و در تاریکی دستش را کشید روی سطح پتو.. ـ " راستش، توران خانوم بهم زنگ زد. اولش کلی مقدمه چینی کرد که لرز دستاش بدتر شده و نمی تونه در قوطی داروهاشو باز کنه و از این حرفا.. منم تو دفتر مهندس بودم. نمی تونستم درست و حسابی جوابشو بدم. گفت پسره ی ب معرفت سه ماهه بهش سر نزده.." مهشید سرش را گذاشت روی سینه ی مرد و آه کشید؛ " چی بگم.. همیشه فکر می کردم این قصه ها فقط تو فیلما اتفاق می افته.." رضا، کف دستهایش را گذاشت روی گوش های سگ و در سیاهی یکدست چشمهایش خیره شد. سگ، دمش را تکان داد و زبان صورتی اش را بیرون آورد؛ " دوسِت دارم.. میفهمی؟؟" سگ پوزه اش را جلو آورد و ریش انبوه مجعد مرد را بو کشید؛ " می دونم که می فهمی .. زبون نداری خب.." مهشید، خیره شد به تصویر خودش در آینه، گونه هایش فرو رفته بود. لب های بی رنگ و کبودی زیر چشمها. دو خط مورب عمیق؛ چروک های تازه ی کنار چشم ابروهایش پرپشت و نامرتب شده بود. یراهن نخی سبز به تنش زار می زد. سرش ر برد زیر شیر آب. جریان آب از پشت گردنش سرازیر شد و از روی ردیف عمودی مهره های بیرون زده ی پشتش عبور کرد. پوست مهتابی اش از سرما جمع شد. سرش را بالا آورد و نگاه کرد.. چقدر دلش لک زده بود برای یک بچه گربه ی سفید ب لکه های سیاه پشت گردنش که زبان کوچکش را بکشد لا به لای انگشتان پایش دستت را که می کشی پشت گوش ها و گردنش، گربه کیف کند و از خوشی وارونه شود و پاهایش در هوا آویزان بماند.. چقدر دلش گربه می خواست.. زن، دستمال آبگیری زرد را کشید روی دیواره های وان حمام. پنجره ی حمام نیمه باز بود و از کوچه صدای داد و فریاد بچه های تخس همسایه می آمد که بر بازی می کردند و زمین می خوردند و فریادشان معلوم نبود از درد است یا خوشی. یاد سگ خیس سیاه بهت زده افتاد که سرش را از دیواره ی حمام بالا آورده بود و از بالای شانه ی رضا زل زده بود به جایی بین کاشی های سبزآبی و هوشیارانه نگاهش را می دزدید از نگاه خیره اش .. دستهایش از شدت فشار سرخ شد. بخار محلول ضدعفونی کننده به سرفه اش انداخت؛ هیاهوی بچه ها یکباره قطع شد. سعی کرد به خاطر آورد که دیروز بعد از شستن حمام چکار داشته.. رضا زنگ ورودی واحد 10 را دوبار پشت سرهم فشار داد. سگ در مسیر دایر شکلی می چرخید دور بدنش و بند قلاب قلاده می پیچید دور مچ پاهایش. صدای نفس های صدادار زن از پشت آیفون تصویری، از جایی در عمق دیوار شنیده می شد؛ " چی میخوای؟" ـ " اومدم وسایلمو ببرم.." ـ " ..." ـ " و کلیدو بهت بدم." ـ " اون حیوون نجسو نمیاری تو.." زن، خودش را حبس کرد درحمام و درب را قفل کرد. پنجره ی حمام را بست و شیر آب را باز کرد که وان پر شود. رضا، آرام به در ضربه زد و گوشش را چسباند به بدنه در؛ " باز کن.." ـ " نمی خوام ببینمت. حالم بد میشه." ـ " باهات حرف دارم. زیاد طول نمی کشه." ـ‌ فریاد زد: " من حرفی ندارم با تو.. همه ی وسایل کوفتیت هم بردار. اگه چیزی جا بمونه، آتیش می زنم. باید منو شناخته باشی دیگه ، رضا." گوش های رضا به صدای فریاد از درب کنده شد و یک قدم عقب رفت. رضا نگاه به سگ کرد و لبخند تلخ زیر انبوه ریش هایش گم شد؛ سگ، پای عقبش را بال گرفته بود و روی گلبرگ های صورتی و کِرِم گل وسط قالی ابریشمی . . . چمدان را از زمین بلند کرد و گفت : " بریم عزیزم . ."
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 130
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 406
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 1,538
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11,074
  • بازدید ماه : 11,074
  • بازدید سال : 137,830
  • بازدید کلی : 5,175,344
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت