گی دو موپاسان(۱۸۵۰ تا ۱۸۹۳) نویسندهی فرانسوی است که به عنوان یکی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه بهشمار میآید. او در طول زندگی نسبتا کوتاهش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، شش رمان و نیز سه سفرنامه، یک مجموعهی شعر و چند نمایشنامه خلق کرد
میخواستم دوست قدیمیام را ببینم، سیمون رادوین را، کسی که از پانزده سال پیش گمش کرده بودم. در دورهای او صمیمیترین دوست من بود، دوستی که افکارت را میشناسد، کسی که میتوانی با او عصرهای طولانی، آرام و شادی را بگذرانی و کسی که به نظر میرسد، آن افکار خیلی نادر، مبتکرانه و خوشایند را که از کششی زاده میشوند که حسی از آرامش ایجاد میکند، میتواند بیرون بکشد.
در طی سالها ما به ندرت از هم جدا شده بودیم. با هم زندگی کرده بودیم، سفر کرده بودیم، فکر کرده بودیم و رویا بافته بودیم، چیزهای مشابه را دوست داشته بودیم، همان کتابها را تحسین کرده بودیم، همان نویسندگان را درک کرده بودیم، با احساسات مشابه به لرزه درآمده بودیم و اغلب با هم به افرادی خندیده بودیم که تنها با تبادل یک نگاه میشناختیمشان.
بعد او ازدواج کرد. او کاملا ناگهانی ازدواج کرد، با یک دختر کوچولو شهرستانی که به پاریس آمده بود تا شوهر پیدا کند. چگونه از همهی جهان آن دختر متوسطالحال بیمزه و لاغر و کوچولو با آن دستهای ضعیفش، با آن سبکباریاش، چشمهای بیروح و صدای ابلهانهی صافش که دقیقا شبیه یکی از آن صدها هزار عروسک منتظر ازدواج بود، توانست آن آدم جوان باهوش فهمیده را به چنگ بیاورد؟ آیا کسی میتواند از این چیزها سردربیاورد؟ بدون شک او به شادی، صفا، شادی آرام و بادوام، در کنار یک زن خوب، حساس و با ایمان امید داشت. او همهی این چیزها را در نگاههای شفاف آن دختر مدرسهای با موهای روشن دیده بود.
با این حال او دربارهی این واقعیت که یک مرد فعال، زنده و پویا به مح اینکه حقیقت احمقانه ولی واقعی را بفهمد چنان وحشتزده میشود که دیگر چیزی را نمیفهمد، برای خود رویا نمیبافت.
وقتی من دوباره ببینمش چگونه خواهد بود؟ هنوز سرزنده، بذلهگو، سرحال و مشتاق، یا در موقعیت بیحالی روحی ناشی از زندگی شهرستانی؟ یک مرد میتواند در یک دورهی پانزده ساله حسابی تغییر کند...
قطار در یک ایستگاه کوچک توقف کرد و وقتی من پیاده شدم یک مرد ستبر، یک مرد خیلی ستبر با گونههای سرخ و اشتهای شدید با بازوهای گشاده به سمت من هجوم آورد، مردی که با تعجب فریاد میکرد: «جورج!» او را در آغوش گرفتم، اما نشناخته بودمش و بعد گفتم ـ از سر شگفتی گفتم: «خدای من! تو اصلا لاغر نشدهای!» و او با خنده پاسخ داد: «چه انتظاری داشتی؟ زندگی خوب، یک میز خوب و شبهای خوب! خوردن و خوابیدن، این هستی من است!»
از نزدیک او را نگاه کردم، سعی داشتم در آن چهرهی گشاده خصوصیاتی را که آنقدر عزیز میداشتم، کشف کنم. فقط چشمهایش تغییر نکرده بود، ولی من دیگر همان احساس را هم در آنها نمیدیدم و به خودم گفتم: «اگر چشمها انعکاسدهندهی ذهن باشند، افکار موجود در آن سر آن چیزی که قبلا بودند نیستند؛ افکاری که من آنقدر خوب میشناختمشان.»
چشمهای او حالا تابناک بودند، پر از شادی و دوستی، اما دیگر آن روشنی، آن تجلی هوشمندانه را مثل کلماتی که درخشندگی عقل را نشان می دهند، نداشتند. ناگهان گفت:
«اینها بچههای بزرگ من هستند.» یک دختر چهارده ساله، که دیگر تقریب خانمی شده بود، و یک پسر سیزده ساله، در لباس پسرهای مدرسهی فرانسوی که به شکلی خامدستانه و از روی بیمیلی جلو آمد و من با صدایی آهسته گفتم: «آنها بچههای تو هستند؟»
ـ البته که هستند.
خندان جواب داد.
ـ چند تا بچه داری؟
ـ پنج تا! سه تای دیگه خانه هستند.
او با غرور این را گفت، با لحنی از خود راضی، تقریبا با رفتاری پیروزمندانه و احساس تأسف عمیقی به من دست داد که با تحقیر مبهمی برای این خودستایی از تکثیر سادهی نژاد، آمیخته بود.
من سوار کالسکهای شدم که او آن را میراند. ما از وسط شهر عبور کردیم، یک شهر راکد، خوابزده، گرفته، جایی که به جز چند تا سگ و دو یا سه مستخدم زن، جنبش دیگری نداشت. اینجا و آنجا یک مغازهدار، ایستاده جلوی در مغازه، کلاه از سر برمیداشت و سیمون سلامی میکرد و به من اسم مرد را میگفت، بی هیچ شکی برای اینکه به من نشان بدهد که همهی ساکنان آنجا را میشناسد و این فکر به من هجوم آورد که او فکر میکرد نامزد نمایندگی مجلس است، رویای همهی کسانی که خودشان را در شهرستانها دفن میکنند.
خیلی زود از شهر خارج شدیم و کالسکه به باغی پیچید که شبیه یک پارک بود و جلوی یک خانه با یک برج کوچک که سعی میکرد شبیه یک قصر ییلاقی باشد متوقف شد.
سیمون گفت: «این کمینگاه منه» و چنان این جمله را گفت که مجبور شدم از آن تعریف کنم: «مسحور کننده است.»
یک خانم روی پلهها ظاهر شد. لباس میهمانی به تن داشت. با عبارتهای از پیش آمادهشده. از آن دختر بیروح با موهای روشن که پانزده سال پیش در کلیسا دیده بودم بلندتر نبود؛ اما زنی قویبنیه بهنظر میرسید، یکی از آن خانمهایی که سنشان معلوم نیست. بدون قوهی درک، بدون هیچیک از آن چیزهایی که سازندهی یک زن است. کوتاه بگویم، او یک مادر بود، یک مادر قویبنیهی پیش پا افتاده، یک ماشین تجدید نسل بشری که بدون اشتیاق و شیفتگی به بازتولید مشغول بود و فکر و خیالش بچههایش بودند و کتاب آشپزیاش. به من خوشآمد گفت و وارد سرسرا شد؛ جایی که سه بچه به ترتیب قد به صف ایستاده بودند. به نظر میرسید مشغول مرور کردن چیزی در ذهنشان بودند، شبیه مأموران آتشنشانی که در برابر شهردار میایستند. و من گفتم: «آه! آه! پس اینا بقیهشونن؟»
سیمون مشعشانه از شادی، آنها را معرفی کرد: « جین، سوفی و گونتران»
در ِ اتاق پذیرایی باز بود. داخل شدم و ته یک صندلی راحتی، یک چیز مرتعش دیدم؛ یک مرد، یک پیرمرد، یک مرد فلج. مادام رادوین جلو آمد و گفت: «این پدربزرگمه، موسیو؛ هشتادوهفت سالشه.» و بعد شروع کرد به فریاد کشیدن در گوشهای مرد سالخورده: «این دوست سیمونه، پدربزرگ.» مرد پیر سعی کرد تا به من «روز بهخیر» بگوید و من من کرد: «اوه، اوه، اوه» و دستهایش را تکان داد و من که داشتم مینشستم گفتم: «خیلی لطف دارید، موسیو.»
سیمون هم داخل شده بود و با خنده گفت: «خب! با پدربزرگ آشنا شدی. او یک گنجینه است، این مرد سالخورده، دلخوشی بچههاست؛ اما اونقدر حریصه که تقریبا سر هر وعدهی غذا خودشو میکشه؛ نمیتونی تصور کنی اگه ما میذاشتیم هر چی دلش میخواد بخوره، چقدر میخورد. اما میبینی، میبینی. او چنان به شیرینیها نگاه میکنه که هیچوقت چیزی تا این حد بامزه ندیدی. به زودی میبینی.»
بعد باید اتاقم را به من نشان میدادند تا لباسم را برای شام عوض کنم، که یک تلق تلق بلند پشت سرم روی پلهها شنیدم. برگشتم و دیدم که همهی بچهها پشت سر پدرشان داشتند دنبال من میآمدند، برای احترام گذاشتن به من، بدون شک.
پنجرههای اتاق من به دشت پایانناپذیر دلتنگکنندهای باز میشد، ی اقیانوس از علف، از گندم و از جو، بدون حتی یک درخت یا هیچ پستی و بلندی در زمین، یک تصویر مالیخولیایی زننده از زندگیای که آنها باید در این خانه میگذراندند.
زنگی نواخته شد. وقت شام بود و من از پلهها پایین رفتم. مادام رادوی بازویم را به شیوهای تشریفاتی گرفت و ما وارد اتاق ناهارخوری شدیم. ی نوکر، پیرمرد را در صندلی چرخدارش به جلو هل میداد. او در حالی که سر لرزانش را به دشواری از یک دیس به دیگری میچرخاند، نگاهی حریصانه و کنجکاو به ظرف دسر انداخت.
سیمون دستهایش را به هم مالید: «حسابی تفریح میکنی» او میگفت و همهی بچهها که میدانستند من با دیدن پدربزرگ حریص آنها تعجب خواهم کرد، شروع به خنده کردند، در حالی که مادرشان تنها لبخند میزد و شانههایش را بالا میبرد و سیمون در حالی که از دستهایش یک بلندگو درست کرده بود در گوش پیرمرد داد میزد: «امشب شیربرنج داریم!» صورت پرچروک پدربزرگ درخشید و با شدت بیشتری از سر تا پا به رعشه درآمد تا نشان دهد که فهمیده است و از این بابت بسیار خوشحال است. شام شروع شد.
ـ فقط ببین!
سیمون بود که نجوا میکرد. پیرمرد سوپ دوست نداشت و از خوردن آن خودداری کرد؛ اما مجبور بود برای حفظ سلامتیاش آن را بخورد و مرد خدمتکار قاشق را به زور در دهانش فرو میکرد، در حالی که پیرمرد با انرژی تمام نفس نفس میزد، چنان که نمیشد سوپ را قورت داد، نتیجهاش پخش شدن سوپ روی میز و همهی اطرافیان پیرمرد بود. بچهها با دیدن این منظره از خنده به خودشان میپیچیدند در حالی که پدرشان، که او هم تفریح میکرد، میگفت: «این پیرمرد خندهدار نیست؟»
در تمام طول شام آنها فقط به او مشغول بودند. او ظرفهای روی میز را با چشمانش میبلعید و سعی میکرد آنها را بگیرد و با دستهای لرزانش به طرف خودش بکشد. آنها تقریبا ظرفها را در دسترس او گذاشته بودند تا تلاشهای ناموفق او را ببینند، کشیدنهای لرزان او، اشتهای رقتانگیزی که از همهی طبیعت او میآمد، در چشمهایش، در دهانش و دماغش وقتی غذاها را بو میکشید، و بزاق دهانش که از سر اشتیاق روی دستمال سفره میریخت، در حالی که با ناله صداهای نامفهومی از خود بیرون میآورد و همهی خانواده به شدت از این صحنهی وحشتناک کیف میکردند.
بعد آنها یک تکهی کوچک از غذا برای او در بشقاب گذاشتند و او آن را ب شکمپرستی بیقرارانهای خورد، به این امید که هر چه زودتر چیز بیشتر نصیبش شود و وقتی شیربرنج روی میز آمد، او تقریبا کنترلش را از دست داد و نالهای از روی حرص سرداد و گونتران سرش داد کشید:
ـ تا حالاشم خیلی خوردی، دیگه نمیتونی چیزی بخوری.
و آنها وانمود کردند که دیگر چیزی به او نمیدهند. بعد او شروع به گری کرد. او گریه میکرد و بیشتر از قبل میلرزید، در حالی که بچهه میخندیدند. سرانجام آنها به او کمک کردند و یک مقدار خیلی کم به او دادند و در حالی که او داشت لقمهی اول را میخورد، صدایی خندهدار از حنجرهاش بیرون آمد و جنبشی در گلویش ایجاد شد که شبیه حرکت مرغابیها در قورت دادن یک لقمهی خیلی بزرگ بود و وقتی او لقمه را فرو داد، شروع کرد پایش را به زمین زدن تا باز هم به او بدهند.
من دچار حس تاسف شدیدی برای این تانتالوس* غمانگیز و پراشتها شده بودم و به حمایت از او میانجی شدم:
ـ بذارین یه کم دیگه شیربرنج بخوره!
اما سیمون جواب داد: «اوه! نه، دوست عزیر من، اگه اینهمه بخوره تو این سن براش ضرر داره.»
زبانم را نگه داشتم و به آن کلمات فکر کردم. اوه، اخلاقیات! اوه، منطق اوه، عقل! تو این سن! آنها او را از تنها لذت باقیمانده برایش محرو میکردند تا سلامتش را حفظ کنند! سلامتش! میخواست با این سلامت چه کار کند، با این لرزش و بیجانی؟ آنها داشتند از زندگی او مراقبت میکردند، خودشان اینطور میگفتند. زندگی او؟ چند روز؟ ده، بیست، پنجاه، یا صد روز؟ چرا؟ برای خود او؟ یا سعی میکردند او را مدت بیشتری در چشمانداز حرص ناکارآمد خانوادهی خودشان حفظ کنند.
کاری نبود که او در زندگیاش انجام دهد، هیچ کار دیگری. او فقط یک آرزو داشت، یک آرزوی تمام و کمال؛ چرا نمیگذاشتند تا این آخرین مایهی تسلی خاطرش را تا زمان مرگش داشته باشد؟
پس از یک بازی طولانی بعد از شام، من به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. دلمرده بودم و غمگین، غمگین، غمگین! روی لبهی پنجره نشستم. صدایی از بیرون شنیده نمیشد به جز چهچههی یک پرنده روی شاخهای در دوردست. بیشک پرنده داشت با صدایی آرام در شب آواز میخواند تا جفتش را که روی تخمهایش خوابیده بود آرام کند و من به پنج بچهی دوست بیچارهام فکر میکردم و او را در ذهنم تصویر میکردم که خرناسکشان در کنار زن زشتش خوابیده بود.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی