loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 337 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

حشره ای بود آوازه خوان. در شکافِ باریکِ میان دو آجر، کفِ آخور گوسفندان لانه داشت. شب هنگام، آواز می خواند و آوازش لالایی می شد برای زبان بسته ها. شبی پسرک صاحبخانه ، آواز حشره را شنید. خواست برود سمت آخور از پی صدا. مادر مانع شد. اما پدر موافقت كرد و او را فرستاد. پسرک به دشواری حشره ی آوازه خوان را یافت. او را برداشت، به حمام برد، از چرک و گرد و خاک تن اش را زدود. غذايى برايش فراهم كرد و او را کنار نورِ آتشِ چراغ نشاند. حشره سکوت پیشه کرد. سكوت و سكوت. پس از مدتى پسرک از اين وضع عصبانی شد و خواست حشره را بکشد. اما حشره به حرف آمد که من در فراق خانه گرم و آب و غذا بود که شعر و آواز سر می دادم. حالا که به اینجا رسیده ام، دیگر نه شعر گفتنم می آید نه سوز و گدازی در صدایم هست. نویسنده: علی اشکان نژاد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 218
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 432
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,281
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,817
  • بازدید ماه : 13,817
  • بازدید سال : 140,573
  • بازدید کلی : 5,178,087
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت