حشره ای بود آوازه خوان. در شکافِ باریکِ میان دو آجر، کفِ آخور گوسفندان لانه داشت. شب هنگام، آواز می خواند و آوازش لالایی می شد برای زبان بسته ها. شبی پسرک صاحبخانه ، آواز حشره را شنید. خواست برود سمت آخور از پی صدا. مادر مانع شد. اما پدر موافقت كرد و او را فرستاد. پسرک به دشواری حشره ی آوازه خوان را یافت. او را برداشت، به حمام برد، از چرک و گرد و خاک تن اش را زدود. غذايى برايش فراهم كرد و او را کنار نورِ آتشِ چراغ نشاند. حشره سکوت پیشه کرد. سكوت و سكوت. پس از مدتى پسرک از اين وضع عصبانی شد و خواست حشره را بکشد. اما حشره به حرف آمد که من در فراق خانه گرم و آب و غذا بود که شعر و آواز سر می دادم. حالا که به اینجا رسیده ام، دیگر نه شعر گفتنم می آید نه سوز و گدازی در صدایم هست. نویسنده: علی اشکان نژاد
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی