loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 219 شنبه 14 مهر 1397 نظرات (0)

🔻ایستگاه

اون روز احساس عجیبی داشت . همه چی براش قشنگ شده بود .حتي از اينکه اتوبوس دير کرده بود هم خوشحال بود . ايستگاه هم بر خلاف هميشه خلوت خلوت بود. فقط خودش بود و ...

چشماش رو بست .با خودش فکر مي کرد : چشماش چقدر عجيبه . مثل دريا مي مونه عميق و آرامش بخش . خدا ميشه نه ميشه ....

- آقا ساعت چنده؟

باورش نمي شد خودش بود

- هفت ديرتون شده؟

-  به شما ربطي نداره

دنيا رو سرش آوار شد گندت بزنه خودش اومده بود ولي پروندمش.

اتوبوس اومد و با يه دنيا ناراحتي سوار شد.

فردا هم ايستگاه خلوت خلوت بود .بارها خواست اين موضوع رو فراموش کنه اما نمي تونست. داشت فکر مي کرد چطور مي تونه از دلش در بياره اصلا چطور شروع کنه واي اومد

- سلام ... ببخشيد ... راستش  رفتار ديروزم ... واقعا ربطي نداشت

- نه تقصير من بود بي جهت ناراحت شدم

همين جرقه آشنايي بود

 چه لحظه هايي توي پارک فرار از مامورا توي سينما پهلوي هم وقتي اولين بار دستش رو گرفت و اون لحظه صورتشون نزديک شد

کاملا گرماي نفسشو داشت حس مي کرد . نزديک و نزديک تر تا لباشون به هم مماس شدند.....

آقا ساعت چنده

چشماشو باز کرد به ساعتش نگاه کرد

هفت و نيم

پيرمرد گفت ديرت نشه جوون

هنوز مزه لباش رو داشت حس مي کرد

مینی_مال 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 183
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 432
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,219
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,755
  • بازدید ماه : 13,755
  • بازدید سال : 140,511
  • بازدید کلی : 5,178,025
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت