loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 271 پنجشنبه 10 تیر 1395 نظرات (0)

یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون درمان بیماری شما با 50 دلار در صورت عدم موفقیت 100 دلار برگشت داده می شود" 😱🤔

یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید من حس ذائقهء خود را از دست داده ام😐

مهندس به دستیار خود می گوید از داروی شماره 22 سه قطره دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است😅

مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد😊😎

چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است مهندس به دستیار خود می گوید از داروی شماره 22 سه قطره دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد 😉

به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است😁

مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید اما دکتر اعتراض می کند که این یک ۵۰ دلاری است مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد😂😂

تقدیم به تمام مهندسان باهوش 😊

مدیر بازدید : 245 پنجشنبه 10 تیر 1395 نظرات (0)

ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ.

ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺒﺎﺷﻪ .

ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﺁﺧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺨﻔﯽ ﮔﺎﻫﻢ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻟﻮ ﺑﺪﻩ .

ﺗﻮﯼ ﺷﻬﺮ ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ.

ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪﻥ ﺑﻬﻢ ﺍﯾﺴﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻨﻢ، ﺳﺮﻋﺘﻤﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ .

ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩ !!

ﺳﺮ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﺴﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻨﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻡ ﮐﻨﻦ.

ﺭﺍﺳﺘﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﻢ ،

ﻣﻦ ﻧﻪ ﻗﺎﺗﻠﻢ ﻧﻪ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﻢ ، ﻧﻪ ﺧﻼﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ 

......

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﻮﺍﺭﻡ ....

ﯾﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺭﺯﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﻡ ( ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﻮﺍﺭﯼ ) ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ .....

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ... 

سلامتی هرچی موتورسوارا❤️

مدیر بازدید : 256 پنجشنبه 10 تیر 1395 نظرات (0)

در ژاپن مردمیلیونری  برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت

راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند

وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين  بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد

تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد

زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگویدخوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام

راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام

برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد

 

برای درمان دردهايت،

نمیتوانی دنیا را تغییردهی

بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری

تغییر دنیا کار احمقانه ایست

ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه  است

نگاهت زيبا

مدیر بازدید : 245 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

یک روز روباهی می خواست خرگوشی را بخورد . خرگوش زرنگ که راه فراری نداشت فکر بکری به مغزش رسید و با زیرکی نگاهی به روباه انداخت و گفت:" آهای ... مگه تو کی هستی که می خواهی منو بخوری ؟"

 

روباه که از این حرف خیلی جاخورده بود گفت :" خوب! اینکه معلومه من روباهم وروباه ها هم خرگوش می خورند."

 

خرگوش با جسارتی بیشتر می گوید:" اینطور که من دارم میبینم تو که روباه نیستی. اگرادعا می کنی روباه هستی باید این مسا له رو ثابت بکنی."   

 

روباه که دستپاچه شده بود گفت:" اگه از شیر مدرک بگیرم برات بیارم خوبه؟" خرگوش می گوید : آره خوبه اگه شیر به تو مدرک داد اونوقت بیا منو بخور

 

 روباه پیش شیر می رود و با اصرار مدرکی می گیره که اثبات کنه او یک روباه است و با مدرک می ره پیش خرگوش . ولی خرگوش ناقلا فرار کرده و رفته بود .

 

روباه با کلی ناراحتی که خرگوش سرش کلاه گذاشته میره پیش شیر تا داستان را برای شیر تعریف کنه وقتی به شیر می رسه می بینه که گوزنی داره با شیر صحبت می کنه ومی گوید:

 

" تو که شیر نیستی اگر شیر هستی  باید این مساله رو ثابت کنی .

 

 شیر می گوید: عزیز من ... یا من گرسنه هستم یا گرسنه نیستم...

 

اگر گرسنه  نباشم دلیلی هم ندارد به تو ثابت کنم که شیر هستم ولی اگر گرسنه باشم  وقتی تو را خوردم می فهمی  که من شیر هستم...  

 

 روباه وقتی این قضیه را می بینه  با کلی ناراحتی پیش شیر می آید ومی گوید :" ای شیر! تو که این قدر وارد هستی چرا وقتی من دفعه اول آمدم از تو مدرک اثبات روباه بودنم را بگیرم به من نگفتی که خرگوش می خواهد سرت کلاه بگذارد.

 

شیر در جواب می گوید : آخر من فکر کردم تو این مدرک را برای کسایی می خواهی که  برای اثبات وجودشان احتیاج به سند و مدرک دارند ...

====

نکته اخلاقی : اگر گردویی در دست داشته باشید و همه دنیا بگویند مروارید است هنوز شما گردویی در دست دارید و اگر در دست مرواریدی در دست داشته باشید و همه دنیا بگویند گردویی در دست دارید شما در دست خود مرواریدی دارید و ارزش آن پایین نمیآید ...

 =====

موفقیتهای بزرگ تنها در صورتی نصیب انسان میشود که از شروع های کوچک راضی باشد.

%%====%%

انسان هر جا که باشد خالق سرنوشت خود است.

 =======

اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست

======

مادامی که طرفتان را نبخشیده اید خود شما قربانی ماجرا هستید ...

 

مدیر بازدید : 243 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

نابینا: «مگر شرط نکردیم از گیلاس‌های🍒 این سبد یکی یکی بخوریم؟»

بینا: «آری.»

نابینا: «پس تو با چه عذری سه تا سه تا می‌خوری؟»

بینا: «تو حقیقتاً نابینایی؟»

نابینا: «مادرزاد.»

بینا: «چگونه دریافتی من سه تا سه تا می‌خورم؟»

نابینا: «آن گونه که من دو تا دو تا می‌خوردم و تو هیچ معترض نمی‌شدی.»

 

✍نتیجه: تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی می ایستند که خود فاسد نباشند!

مدیر بازدید : 250 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

 

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر

 

کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید»

 

توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

 

۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

 

۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

 

۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

 

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

 

۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

 

۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

 

۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

 

از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

 

۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست

 

 

که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

 

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!‌

مدیر بازدید : 270 جمعه 04 تیر 1395 نظرات (0)

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. 

 هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. 

 یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟» 

 بهمن گفت: « خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى . مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو... 

 خسرو گفت: کیه؟ 

 + منم، بهمن

- تو بهمن نیستى، بهمن مرده! 

 + باور کن من خود بهمنم... 

 - تو الان کجایی؟ 

 بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم. 

 خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو. 

 بهمن گفت:  اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و بازهم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. 

 و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند. 

 خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ 

 بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته! 

#داستان

 

 

مدیر بازدید : 230 یکشنبه 30 خرداد 1395 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چيست؟

استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هرچه جلو ميرفتم خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پر پشت ترين تا انتهای گندمزار رفتم. استاد جواب داد: عشق يعنی همين!

 

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگرد!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم باز دست خالي برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!

 

#داستان 

 

مدیر بازدید : 232 یکشنبه 30 خرداد 1395 نظرات (0)

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!

 و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...

 

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 

 

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است

و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

#داستان

مدیر بازدید : 652 جمعه 28 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.

 

گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

 

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

 

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

 

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند

مدیر بازدید : 247 چهارشنبه 26 خرداد 1395 نظرات (0)

پسری قبل از اینکه عروسی کنه باباش بهش یک ورق داد و گفت شب عروسیت این ورقو به خانومت بده و تو هیچوقت اینو نخون! روزها گذشت و بابای اون پسره مرد؛ پسره از یک دختره ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسیش فرا رسید و طبق وصیت باباش عمل کرد و ورقه رو به دختره داد و وقتی که دختره اونو خوند یک کشیده زد به پسره و گفتش الان منو طلاق بده!

رفت و از یک دختره فقیری خواستگاری کرد و شب عروسیش فرا رسید و همون ورقو به اون دختره داد و بازم اونو کشیده زد و گفتش منو باید طلاق بدی!!!

رفت و یک دختر از فامیلش خواستگاری کرد و قبل اینکه وارد اتاق بشه ورقو بهش داد و بهش گفت قبل اینکه منو بزنی بگو ایا وصیت بابامو قبول کردی درحالی که چشمان دختر پر اشک بود یک کشیده اونو زد و گفت منو طلاق بده!!!

پسره حالش گرفته بود و به قصد مسافرت سوار هواپیما شد نزدیک این پسر یک دختر زیبایی نشسته بود در حالی که فکر و ذهنش متن اون نامه باباش بود به دختره گفت این ورق توش وصیت بابام نوشته شده است آیا امکان داره اونو برام بخونی چون بابام گفته این وصیتو من هرگز نخونم، دختره ورقو باز کرد و خوند و شروع به سر و صدا کرد و به پسره گفت اگه من جای تو بودم خودمو از اینجا مینداختم زمین! پسره هم که از زندگیش خسته بود تصمیم میگیره که خودشو بندازه زمین درحالی که خودشو پرت میکرد به فکرش رسید که الان من خودمو کشتم پس حداقل متن نامه رو میخوندم اما وقتی خودشو پرت میکرد نامه هم از دستاش تو هوا جدا شده و معلوم نیس الان دست کیه از یابنده خواهش و التماس میکنم بگه که توی نامه چی نوشته شده بود!

 

فحش ندید منم تو کف متن نامه ام😐

مدیر بازدید : 255 چهارشنبه 26 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد.

به او گفتند: ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟ 

پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم!

جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟

پیرمرد گفت: بلی،

دروغ نمیگویم،

به کسی بد نگاه نمیکنم،

کسی را مسخره نمیکنم،

با کسی با دشنام سخن نمیگویم،

کسی را آزرده نمیکنم،

چشم به مال کسی ندارم و...

ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم 

بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟

یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود،

به آرامی گفت:

خیر. ما فقط غذا نمیخوریم...!

 

 

مدیر بازدید : 225 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

@dastanak

 

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

 

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

 

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

 

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

مدیر بازدید : 291 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت ميکنم،

نجار آن شب نتوانست بخوابد.

همسرنجار گفت:"مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار "

کلام همسرش آرامشي بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدوخوابيد

صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني وافسوس به همسرش نگاه کردکه دريغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجيرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:

پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:

"مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند "

فکر زيادي بنده را خسته مي کند، درحالي که خداوند تبارک وتعالي مالک وتدبير کننده کارهاست

مدیر بازدید : 210 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست. 

 

 وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم! 

 

 سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود. 

#داستان

مدیر بازدید : 229 دوشنبه 24 خرداد 1395 نظرات (0)
در هنگام جنگ جهانی دوم بعد از چند هفته بالاخره یک سرباز موفق میشود چند روز مرخصی بگیرد.
وقتی به محل سکونت خود میرسد متوجه یک کامیون حامل تعدادی جنازه میشود که بسمت قبرستان میرفت وخبر دار میشود که دشمن آن منطقه را بمباران کرده است لذا برای آخرین بار قصد داشت به جنازه همشهریهایش نگاهی بیندازد که متوجه میشود کفشی در میان اجساد وجود دارد که شباهت به کفش همسرش دارد وبسرعت بسمت خانه میدود ومتوجه میشود خانه اش ویران شده لذا پس از این شوک بزرگ خود را به کامیون میرساند وآن جنازه را تحویل میگیرد که در قبرستان دسته جمعی دفن نشود وبا مراسم واحترام خاص دفن نماید ولی 
🎈 
متوجه میشود  جنازه  همسرش هنوز نفس میکشد.
لذا او را به بیمارستان میرساند وان زن زنده میماند.
وسالها بعد صاحب فرزندی از آن زن میگردد.
زنی که قرار بود زنده بگور شود.
اسم کودکی که دنیا آمد ولادمیر پوتین .رئیس فعلی روسیه است.


این داستان را هیلاری کلینتون در کتابش بنام گزینه های سخت قید کرده است.
مدیر بازدید : 283 دوشنبه 24 خرداد 1395 نظرات (0)

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار 

در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.

تمام 1362 سکهٔ بهار آزادی مهریه ت را می‌باید ببخشی ، زن با کمال میل می‌پذیرد.

در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده.

زن می‌پذیرد مرد مي پرسد: چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی؟

زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟

 

مرد با آرامی گفت: آری.

زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد.

《خطّ همسر سابقش بود. نوشته بود: فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر》

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. 

شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی؟

پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد....

صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت: باور نکردی؟  گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با يك میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند.

 

مدیر بازدید : 260 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

پس از رسیدن یک تماس تلفنی  برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله  راهی بیمارستان شد.او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله  لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش  جراحی شد.

 

او پدر پسر را دید که در راهرو  می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض  دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید  تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر  است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: \"متأسفم، من در  بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس  تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم واکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من  بتوانم کارم را انجام دهم ,پدر با عصبانیت گفت:\"آرام باشم؟! اگر پسر  خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو  میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین  حالا میمرد چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: \"من  جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده  میگویم\" از خاک آمده ایم و به خاک باز می  گردیم ,شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و  برای پسرت از خدا شفاعت بخواه , ما بهترین  کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی  خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از  اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد

 

خدا را  شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.

 

ادامه مطلب 

مدیر بازدید : 305 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

ﻣﻌﻠﻢ ﺳﺮ ﻛﻼﺱ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ ﮔﻔﺖ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ .

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮏ ﭘﯿﮑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ

ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ

ﺩﺭﺿﻤﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻭﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ،

ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ! ﻫﻤﯿﻦ ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ

ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ

ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻭﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :

ﺗﻮ ﮐﺰﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ

پایان.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

مدیر بازدید : 286 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

در ادامه مطلب 

 

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 162
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 621
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,175
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,355
  • بازدید ماه : 5,355
  • بازدید سال : 132,111
  • بازدید کلی : 5,169,625
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت