loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 666 شنبه 14 مهر 1397 نظرات (0)

گيله مرد

 

بزرگ علوى


باران هنگامه كرده بود. باد چنگ مى‌انداخت و مى‌خواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يك‌ديگر افتاده بودند. از جنگل صداى شيون زنى كه زجر مى‌كشيد،‌ مى‌آمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسيخته كرده بود. 
رشته‌هاى باران آسمان تيره را به زمين گل‌آلود مى‌دوخت. نهرها طغيان كرده و آب‌ها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن مى‌بردند. او پتوى خاكسترى رنگى به گردنش پيچيده و بسته‌اى كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بى‌اعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مى‌زد و قدمهاى آهسته و كوتاه برمى‌داشت. بازوى چپش آويزان بود، گويى سنگينى مى كرد. زير چشمى به مأمورى كه كنار او راه مى‌رفت و سرنيزه‌اى كه به اندازه‌ى يك كف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب مى‌آمد، تماشا مى‌كرد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 61
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 329
  • آی پی دیروز : 277
  • بازدید امروز : 1,748
  • باردید دیروز : 534
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 5,012
  • بازدید ماه : 28,047
  • بازدید سال : 154,803
  • بازدید کلی : 5,192,317
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت