loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 262 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
مینی بوس، تپه ها و درخت های کنار جاده را جا می گذارد. آفتاب از بالای سرمان یواش یواش خودش را عقب می کشد، یکی از مسافرها داد می زند " برای سلامتی آقای راننده صلوات". عرق از شقیقه هایم چکه چکه می ریزد توی یقه پیراهنم. تابستان که آفتاب می آید وسط آسمان و گرما می رسد به اوج خودش، آدم فقط به یک چیز فکر می کند آن هم اینکه خودش را بیاندازد توی آب خنک حوض و حسابی آب تنی کند. هوا که خنک می شود مسافرها سر حال می آیند هرچند بعضی هاشان هنوز توی چرت اند. از وقتی حرکت کرده ایم چشمم به شیشه است. درخت ها و تپه ها را می بینم که تند و تند از پشت شیشه ها فرار می کنند و هوا خودش را محکم می کوبد به شیشه و صدای جیغش چرت آدم را پاره می کند . پشت شیشه تصویر مبهم خودم را می بینم که با من غریبه است. #گنبد #ناهید_شاه_محمدی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 131
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 389
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 1,178
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10,714
  • بازدید ماه : 10,714
  • بازدید سال : 137,470
  • بازدید کلی : 5,174,984
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت