پيرمردي با هزاران كلك دختري را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.
دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.
پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر مي گفت تا
بلكه دل دختر نر م گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد...