صبح روز کریسمس
در یک آن و تمام عیار از خواب بیدار شد. ساعت چهار صبح بود، همان ساعتی که پدرش همیشه او را صدا می زد تا بیدار شود و برود در دوشیدن شیر به او کمک کند. عجیب بود که هنوز عادت های دوران جوانی از سرش نرفته بود! از پنجاه سال پیش، و حالا، سی سال از فوتِ پدرش می گذشت، و او هنوز ساعت چهار صبح از خواب بلند می شد. خودش را این طور عادت داده بود که رویش را برگرداند و باز بخوابد، امّا امروز صبح، چون صبح کریسمس بود اصراری به خواب نداشت.
امّا مگر حالا کریسمس چه معجزه ای برای او داشت؟ خیلی از کودکی و جوانی اش می گذشت، بچّه های خودش بزرگ شده و رفته بودند پیِ زندگی خودشان؛ چند تایشان چند مایل آن طرف تر اقامت داشتند، ولی سر خانه و زندگی خودشان بودند. هر چند طرف های آخر روز یک سری بهشان می زدند و با نهایت ادب دیرآمدن شان را این طور توجیه می کردند که دلشان می خواهد که فرزندانشان خاطرات عید کریسمس شان از خانه های خودشان باشد، نه از خانه ی او. او را با همسرش تنها گذاشته بودند...
نویسنده: پرل باک
مترجم: محمد رضا نوشمند