یکروز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش
خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تامتوقف شود.
اسمیت پیاده شد وخودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی
من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.
وقتی که ...