loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 261 دوشنبه 14 تیر 1395 نظرات (0)

داستان کوتاه 🚩 #رز_آبی

 

#پیشنهاد میکنم تا انتها بخوانید.

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.
داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، "مامان، من اینجام."
معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، "هی رفیق، اسمت چیه؟" تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، "اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم."
گفتم، "عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه."
پرسید، "استیو، مثل استیوجابز؟"
گفتم، "آره؛ چند سالته، دِنی؟"
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، "مامان، من چند سالمه؟"
مادرش گفت، "پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن."
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر درباره ی تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.
مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
ادامه در ادامه مطلب.
مدیر بازدید : 272 پنجشنبه 10 تیر 1395 نظرات (0)

یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون درمان بیماری شما با 50 دلار در صورت عدم موفقیت 100 دلار برگشت داده می شود" 😱🤔

یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید من حس ذائقهء خود را از دست داده ام😐

مهندس به دستیار خود می گوید از داروی شماره 22 سه قطره دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است😅

مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد😊😎

چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است مهندس به دستیار خود می گوید از داروی شماره 22 سه قطره دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد 😉

به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است😁

مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید اما دکتر اعتراض می کند که این یک ۵۰ دلاری است مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد😂😂

تقدیم به تمام مهندسان باهوش 😊

مدیر بازدید : 214 جمعه 21 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :

 

ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!

ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...😥

ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ

ﺑﻮﺩ ...😱😰

 

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ !!!

ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!😥

 

ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...

گل بود،،،،،👍

 

ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...

ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!😍

 

آنکه تو را میخواهد!!!!

به هر بهانه ای میماند!!!!!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 281
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 444
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 8,398
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17,934
  • بازدید ماه : 17,934
  • بازدید سال : 144,690
  • بازدید کلی : 5,182,204
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت